سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

حضرت استاد محمد زکی ورسی +خاطرات مدرسه واستاد زکی ورسی

         حضرت استاد محمد زکی ورسی :

ورس بامیان علما و دانشمندان فراوان را درخود جا ی داده است که سال ها عمر شریف شان را  صرف تعلیم وتربیت شاگردان درمکتب اهلبیت علیهم السلام نموده اند مانند آیت الله سید علی بهشتی ورس و مانند علامه وآیت الله حسین فاضل و .... وازآن میان حضرت آیت الله محمد زکی حفظه الله تعالی می باشد که این عالم فرزانه یکی از شخصیتهای  کم نظیر شیعه  به حساب آمده وسالیان متمادی  درمقام ارجمند تدریس تکیه زده و صدها نفر شاگرد درطریق هدایت مکتب امام صادق علیه السلام  به جامعه تحویل داده اند .

استاد محمد زکی حفظه الله درنجف اشرف با زحمات فراوان و تلاش ها بی وقفه درحضور حضرت آیت الله العظمی خوی و.... توانیست مدارج علمی و کمالات انسانی را طی کند وحَتّی کتاب کفایة الاصول را درجوارملکوتی حضرت امام علی علیه السلام تدریس نمودوبعدازمدتی  با کوله بارازعلم و تقوی ازنجف  راهی دیار خود یعنی سفید غوورس  میگردد و کرسی تدریس را در نقطه نقطه شیوقول ورس قرارداده وسفره ی با کرامت علم واخلاق  که برگرفته از همجواری مولای متقیان بدست این استاد فرزانه آمده پهن میکند  که  صدها طلبه علم  از هر گوشه دیار شیعه نیشین به سوی چراغ فروزان که  پهنه این دیاررا روشن ساخته بود به سوی این  استادفرزانه راهی شدند.تا ازنورپاک اهلبیت که ازدل پاک استاد  به زبان اوجاری می شود به قدرامکان بهره مند گردند .

  و طلاب علم دور وجود با برکت حضرت استاد پروانه وارگرد هم آمدند با وجود که فقر وتنگ دستی مناطق شیعه نیشین را کاملا احاطه داشت ، با همان وضع دشوار، شاگردان استاد ازخرمن علمی استاد  به قدرتوان مستفیض گردند  شاگردان استاد  فرصت ها را غنیمت شمرده درسرمای زمستان و حسینیه به حسنیه و منطقه به منطقه جا ی مناسب یافته از این دریای تقوی  وفضیلیت بهره هابرده اند  .

استاد محمد زکی حفظه الله پایگاه  علمی  را درشیوقول ورس بنیان نهاد واخلاص و تقوی استاد با عث شد که خداوند متعال درخرمن علمی اوبرکت عنایت فرماید لذا دانشمندان بزرگ که استاد پایه سنگ علم آن هارا بنیان نهاده  اکنون درحوزه علمیه قم و مشهد و کابل و سفید غو و ..... مشغول به فعالیت های علمی و اجتماعی و خدمت رسانی به مردم درد کشیده افعانستان هستند .

  استادمحمد زکی( که خداوند وجود اورا حفظ کند) درسالهای تدریس شان برای اینکه شاگردان استاد جای مناسب برای یاد گیری علم نداشتند قلبا دررنج بود ولی چاره ی جزتحمل این همه سختی  ومشکلات را نداشت زیرا فراهم کردن جای مناسب هم بودجه ی  لازم را میخواست و هم افراد .

 تااینکه بعداز سال ها رنج وزحمت وتغییر  مکان ،ٌ‌ خداوند متعال به دست با اخلاص  استاد بزرگواراین توانای را قرارداد که مدرسه علمیه را که آرزوی دیرینه استاد بود تأسیس نماید .وتإسیس چنین جایگاهی با آن وسعت ، امکانات ، زیبایی قطعا دشواریها وهزینه هایی سنگین را دربرداشته که استاد با زحمات شبانه روزی ویاران توفیق آماده سازی چنین مکان را پیدانمود که الان مدرسه علیمه ولی عصرعلیه السلام چون نگین زیبا درتارک سرزمین سفید غو(شیوقل) میدرخشد،این نگین فروزان هم افتخارمردم باایمان شیوقل است وهم که بهترین مصداق صدقه جاریه، وذخیره پربرکتی برای حضرت استاد محمد زکی خواهد بود . 

استاد محمدزکی که خدا حافظ اش باشد دارای کمالات انسانی است که درون اش ازسجای اخلاقی و تقوای الهی و پرهیز ازمحرمات موج می زند به قسمی که مرد م  سفید غو بلکه هرکسی که قدرآشنایی با استاد دارد  کاملا شفته و شیدای استاد می باشند ،اگرچه من سالها حضورعالمان دینی را درک کرده ام وسجایا وکمالات شان را مشاهده کرده ام  ولی هرگزمانند او راندیده ام.

      که برخی خصوصیات استاد را که خود راوی  بلاواسطه هستم شرح میدهم  :

  1- استاد درسن کهولت درزمین مزروعی خود که خیلی مشقت داشت مشغول کاربود یعنی نانی که برای خانواده وفرزندان خود تهیه می کرد از دست رنج خود ش بود ، وروزی پدرم ازحضورش پرسید : استاد شما چرا ازمدرسه گندم و مواد ارتزاقی برای خانواده نمیاورید ؟ استاد فرمود : که تاکنون این کاررا نکرده ام وحالا هم می ترسم که اگریک بار اوردم بعدا عادت کنم !.

  2 - درمدت  که من درک حضور این عالم فرزانه را داشتم غیبتی و حرف ناروای درباره کسی اززبان استاد نشیندم واو حتی با دشمنانش هم  درغیاب حرفی ناروای  به زبان جاری نمی کرد. به عبارت روشن تراینکه : ایشان برزبان خویش  تسلط داشت اگرچه این زبان  خیلی هارا وحتّی نخبگان را بیچاره ساخته ،که پیامبرخدا فرمود : انچه انسان رابه صورت به جهنم می اندازد ، محصول زبان است 

3 - ایشان کاملا به تمام قوای درونی خود مسلط بود وهرگز عمل که خلاف شرع باشد از ایشان دیده نه شد .

4 - استاد بسیار کم حرف میزد ولی سخنان پرمعنی و دارای مفهوم عمیق .

5 - استاد تکبرنداشت ودربرابرهمگان یکی نواخت بود .

   6- مردم به شدت به استاد علاقه مندبودندازعالمانیکه که مردم آن سامان  به عدالت و تقوایش  باورداشتند همین بزرگوار بود .اگرچه سفید غو(شیوقول ) یکی ازمناطقی است که به کثرة العلما ءمعروف است ولی با این کثرت هیچ یکی دراشتهارعدالت وتقوی وفضیلت به این اندازه نمی رسید ، جاذبه دل ها با این کیفیت، مخصوص این عالم ربانی بوده ،بلکه شهرت فضیلت ایشان ازساحه سفیدغو نیزتجاوزکرده تمام ورس وبامیان ومناطق شارستان مارا نیزدربرمی گرفت وهرگاه نام این بزرگواردرمیان می آمد عالمان وارسته شارستان بی اختیارزبان به تحسین گشوده واظهارمدح ومجداورا می کردند. 

7- وقت استاد درمدرسه می امد هم بی کار نمی نشست و او مرتب مشغول مطالعه یاکار های مدرسه بود حتی درختان و زراعت های مدرسه را آب یاری می کرد .ایشان مردی سال خورده وناتوان بودبااین حال دست ازکاروتلاش برنمی داشت که این رفتارشائسته هم درسی خوبی برای شاگردان وهم کاروتلاش باعث طراوت روح وران می شود .

8 - استاد عصبانی نمی شد. اگرچند ،این امردرظاهرساده به نظرمی رسد ولی ملکه شدن این خٌلق سالهاتمرین وپشت کارمیخواهد، وهرکسی به این خصیصه دست یافته باشد ،میداند که برای بدست آوردن این سجیه چه سختی ورنج را باید تحمل کرد؟!

9- تعصب نداشت یعنی منطقه برای استاد مطرح نبود که برخی شاگردان استاد از جاهای دیگر مانند بهسود وشارستان درمدرسه استاد مشغول کسب علم بود .یا به عبارت دیگراینکه : استاد برای تعالی بیرق مکبت امام صادق علیه السلام سالها مهاجرت وتحمل دوری وطن کرده وحالا کوله باری ازتجارب را باخود آورده وبدرستی دانسته که خدمت به این خاندان منطقه وقریه ، مکان نمی شناسد حتّی اگربه نیت درست به دجله هم اندازی خدمت ضائع نگشته ثمرخواهد داد.

10- استاد آدم خاکی وبدون تجمل بود و همواره لباس ساده و زندگی ساده داشت . دوستان !ساده زیستی وپرهیزازتجملات وجلوه های دُنیوی برچند گونه است : یکی دست رسی برایش میسرنیست وفقروتنگ دستی درزندگی اش حاکم است ،که این ساده زیستی اجباری است که زیادفضیلتی نیزندارد . ویکی ساده زیستی است که دارد ازبخل وکثرت گرایی بوجودآمده که این نه تنها فضیلتی ندارد بلکه ازاخلاق نکوهیده ی شرع است . واما کسی دارد ومیتواند صرف کند ولی دیگران را برخود مقدم میدارد یا احتیاط می کند که شبه ی دراین مصرف وجودنداشته باشد ، این فضیلت وکرامت و شرافت است .استاد زکی دارای این گونه اخلاق بود که شاگردان مدرسه را خرج میداد و آسایش آن هارا  فراهم می ساخت ولی بالباس ساده وعمامه کهنه ، لباس زاهدانه وکُت بَرَگ زندگی می کرد.

11- استاد عالم بود که به ان عمل می کرد .که این ویژگی استاد را ازسائرین متمائز ساخته بود وقلوب مریدان را مجذوب نموده ، که حتّی قومندان های ساحه شیوقل را مشاهده می کردم که کارشان جنگ واسلحه وحمله بود  ولی درمقابل استاد مانند کودکی سربراه قرارمی گرفتند . این برخی ویژه گی های استاد فرزانه یعنی استاد محمد زکی بود .


مدرسه سفید غو ورس + خاطرات راهی سفید غوورس +مدرسه استادمحمد زکی

 

             مدرسه سفید غو ورس :

        سفیدغوجزء منطقه ورس بامیان است وورس یکی ازالسوالی های این ولایت محسوب می شود ، سفید غو: ازقریه های متعدد تشکیل شده که قسمت علیای  آن سرد سیراست که حتّی ازشدت سرما وکوتا بودند فصل تابستان درختان میوه وزراعت گندم(زرت)  وجوری به عمل نمی آیند ومردم این قسمت به مالداری وپرورش احشام مشغول اند ،  مردم این ناحیه (سفیدغوعلیا) شدیدابه دین ومذهب  معتقداند ، شیعه  اثنی عشری می باشندوگمان میکنم که پاکترین اعتقاد،ناب ترین ایمان ، خالصترین دین را دارند، واقعا ساده ، بی تکبراند.

    اما قسمت سفلیا ی آن تقریبا آب وهوای معتدل دارد  وتمام میوه ها وزراعت ها بخوبی  به عمل می آیند ومردم این ساحه نیزهزاره وشیعیان پاک وبااعتقادات محکم اند،خانه ی نیست که درحوزه ی دینی یک نفریابیشتر نداشه باشد، که کثرت عالمان دینی این ناحیه دلالت وابستگی شان به دین ومذهب  دارد ، مردم سفید غوبدرستی میهمان ونوازوخون گرم اند وزندگی اغلب شان درکشاورزی ومزرعه داری و مال داری می چرخند ، حکومت این مردم درزمان انقلاب بدست عالمان دینی اداره می شد .وفاصله ی این منطقه ازمرکزشارستان به مدت دوروزپیاده فاصله دارد وقسمت رباط شارستان همجواربا سفید غو علیا می باشد.اصلا سفید غویک درّه است که دوطرف این درّه را کوه های مرتفع احاطه نموده اند ،زمینی قابل بهره برداری ،آبی فراوان برف ازقلّه ها سرازیرمی گردد برای آبیاری مزارع وعلف زارها وجوددارد .

    حالا خاطره رفتن به سفید غو:

    مدرسه زردنی شارستان را ترک کردم  زیرا به امرحاکم بلامنازع شهرستان اخراج شده بودم،اگرچه این خروج برای یک جوان مانندمن خیلی دشواربودزیرا: وقتی دردهات خودم  مشغول هیزوم کشی، علف کنی، کاروبارزندگی بودم ،ورود درمجتمع طلاب زردنی برایم یک تولد جدید محسوب میشد وحالا خروج ازشارستان نیزهمان حالت یاسخت تر ازآن را داشت،باید دوستان،پدرومادر، مکانی که به جاجای آن مأنوس شده ام وخاطره ساخته ام بلکه همه علائق را  یک باره جامی گذاشتم ،یک باره بدیارنامأنوس ،سرزمین غربت ،بدون تجربه ،سفرمی کردم ،دلم پرازغصّه وچشمانم اشکباربودگویا دل کندن همان جان کندن است ، تااینکه عزم را جزم کرده  روانه دیار سفید غو شدم ، صبح  زود حرکت را آغازکردم ازراهی کوتل تخاوی به زرات وارد می گشتم ،قلّه ی تخاوی همه را نشان میداد ،خاطرات جالب، شیرین، گذشته یک مرتبه درذهنم زنده شد بی اختیارسیلاب اشک باریدن گرفت ،ابرتاریک اندوه تمام سرزمین وجودم را احاطه کرد،گمان ندارم که سکرات مرگ ازآن دشوارترباشد،زیرا: اعتقاددارم که  تلخی جان کندن همان جدای است که آدم  دوستان حتّی اولاد،مال وهمه تعلقات را رها می کند،واقعا این لحظه سخت ودشواراست وآدمیزاد اصلا فکرش را هم نمی کندوخیال می کند که مردن مال دیگران وخودگرفتارنمی گردد مثلا شما خانه ای ساختیدو یک سال تلاش کرده اید یک لحظه ویران می شود ! یا ملغی نگهداشته اید گم می شود ! آن لحظه چه می کشیدید؟!واین گوشه همان سکرات وسیع خواهدبود!اصلااعتقاد دارم که کسی به چیزی عادت کرده ومهرمی ورزد ،ناگهان جداگردد، بی خیال شدن آنعادت خیلی طولانی است،  فراموش کردن اش رنج بی حدلازم دارد 

    دوستان !  شب نزدیک غروب  به سرخ جوی رباط  رسیدم ودیدم یک مردی دارد گندم را از گاه به وسیله باد جدامیکند ومن نماز ظهرم را نخوانده بودم خسته وکوفته کنار اش اجازه خواندن نمازگرفتم  ،بعد با عرض احترام از او خواستم که مسافرم و شب فرامی رسد اگرمی توانی شب را مرا مهمان کن و اوقبول کرد بسیار به حسن خلق ورفتاری انسانی پزیرفت ،خداخیرش دهد ! و به خانه ی اورفتم وشب خیلی خوب از مهمان ناشناس پزیرای به عمل اورد وشب را درخانه ی این مرد که اسمش آزاد بود خوابیدم ولی صبح بعدازنماز صبح بلافاصله به حرکت به سوی سفید غو ادامه دادم .

   به سوی اسپی لان  راباط حرکت را ادامه دادم ،راه باریک وسربالای بود ،تمام درّه را علف ،مزرعه پوشانده بود ،رودی باریکی هماره برابرآدم درحال گذراست وصدای جریان آب هیچ وقت قطع نمی شود،بوی طبیعت زیبا وفضای دلگشایی اسپلان را ازیاد نبرده ام ! . تااینکه گرسنه شدم به مردی که ان جاه بود گفتم اقا مسافرم ،کمی نان وکمی چای میخواهم  وثواب اش هم به ارواح امواتت برسد  ؟

   ان مردباچهره باز از من استقبال کرد ورفتم داخل خانه اش و نان وچای مفصل اورد ،بعد صرف صبحانه باز به سمت کوتل حرکت کردم،آن کوتل!  مرز بین شهرستان ومنطقه ورس بود ،مکان خوش آب هوا! ، قلّه مرتفع ودل کشا! این طرف اسپیلان شارستان !وآن سمت درّه زیبای سفیدغو، که میتوانی هم بامیان را تماشا کنی وهم شارستان را بنگری ! قلّه را فتح کردم درمرتفع ترین وزیباترین مکان لحظه ی هرطرف به تماشا پرداختم ! به حرکت ادامه دادم به سراشیبی کوتل چون بادصرصر ره می پیمودم ،  تااینکه به منطقه ی به نام (هیگل * صدبرک* کته خاک)  رسیدم  ،هنگام ظهر به خانه ی رفتم و گفتم مسافرم گرسنه ام نان وغذالازم دارم  فورا مقدار غذای دل پزیر به نام (قوروتی )  آماده کردندوآوردند ،خداخیرشان دهد، خوردم وراهی مدرسه نیزرا پرسیدم وگفتند : باید این درّه ر ا رها نکنی تا به مدرسه برسی تاشب شاید برسی .

   ان منطقه ازمناطق  سرد سیر ورس است  که درختان بار دار دران منطقه رشد نمی کند  فقط درختان (اُلْیاد) بسیاردیده می شد  ولی کوه ،بیابان  مملوی از علف وعلف زاراست  ،  تمام آن درّه ها  پراست از گل وگیاه و علف های گوناگون و سر سبز و با نشاط !  ،  کشت زراعت دارند و بمال داری وگاووگوسفند داری مشغول اند  وهرکی  به کاری سرگرم  ویکی درکوه ویکی به دره ویکی دراطراف خانه ، سرسبزی درّه ، درختان تنومند الیاد و گل وگیاهان ، هوای خنک ودلپزیر،انصافادلچسپ است ونشاط آور! ،  دربین علف ها راهی باریکی دیده می شد که باید از ان راه حرکت می کردم .

   اسم ان منطقه کته خاک سفید غو بود .من هم به سوی سراشیبی رود خانه قدم برمیداشتم که اب رود خانه با آن صدایی دلنشین جریان اش گویا  مراهمراهی میکرد ، هرچند قدمی باید از رود خانه عبورمی کردم ، اب روان و زلال گویاهمدم همسفرم بود ،نگاهی این سبزه وآب گویی عم را میبُرد ،بوی طراوت بخش طبیعت هماره روان را نوازش می داد، بانگ پرنده گان ازهرسو بگوش میرسید ، بی خیال راه میپیمودم  گاهی اشعاری میخواندم و گاهی درحال سکوت  ازبین درختان زیباوسر سبز می گذشتم .

    که خدا میداند این سفربرای من چه قدر فرح  بخش وخاطره انگیز  بود ،  ومردم بانشاط وصمیمی  چه رفتارنیکو وپسندیده ای داشتند و  رفتار خوب ،برخورد شائسته ، معاشرت نیکوی آن مردم راازیاد نمی برم و حلاوت خاطره اش همواره کام مرا شیرین میکند و درروح من فرح ایجاد مینماید .

    تا اینکه کم کم روز به غروب خورشید نزدیک  می شد و دردهکده ی که به ان میگفتند (سرپل سفید غو ) رسیدم ودیدم مردی باریش بلند و قیافه ی متین ،ظاهرسنگین  روی تشکی،زیری درختی نشسته و وسلام کردم و اوبا انسانیت و خوش خلقی پاسخ داد .

   عرض کردم که اقا من مسافرم امشب را جا دارید که مهمانی شما باشم وان مرد درجواب گفت : بلی مهمان عزیز خدااست بیا وکفشم را دراوردم یک جوانکی تشکی دیگری اورد زیری پای من پهن کردومن مانند این مرد روی تشک نو نشستم و نماز ظهرم را که تا آن موقع نخوانده بودم  درکنار ان مردخواندم دیدم  جوانک برای من چای اورده خیلی   چای خوش مزّه بود وشب هم خیلی خوب پزیرای کرد بعدا متوجه شدم که این پیره مرد هم مهمان است واسم این اقا ! حاج ناظرللج ! ،اویکی از بزرگان  قبایل سفید غو بوده  که آن شب را برای صله رحم به خانه  دخترش آمده بود واو مرد عاقل ودانا  وبا کمال ودارای اخلاق خوش  به نظرمی رسید که گویا تجارب دنیا بسیار دیده و عمرش به بزرگی و اشرافیت سپری گشته است ، 

                     (  ورود به مدرسه سفید غوورس :

    حدود ساعت 8 صبح بود که خود را به مدرسه رساندم اما چه مدرسه ی؟!!!

 بنا  وعمارت این مدرسه قشنگترین وزیباترین ومرتبترین عمارتی بود که تا آنوقت دیده ام ،واقعا ساختمان این مدرسه هم ازداخل وهم ازخارج با هیئت مجللی بناشده واگربار اوّلت باشد که ازبلندی پشت عمارت تماشاکنی شکوه وجلالت اش تورا خواهد گرفت، بقسمی که پنجره های زیباورنگینی که همه ازداخل بازمی شود را مینگری گویا شکیل ترین مناظررا داری تماشا می کنی !درب وپنجره بارنگی آبی بانیکوترین چهره دیده می شدند ،شیشه های بهم پیوسته دردوطبقه چه جذابیتی ایجاد کرده بودند ،واقعا جالب ترین شکل! وجذاب ترین عمارت را داشتم مشاهده می کردم !لحظاتی زیباوقشنگی اش مرا مبهوت خاسته بود،بعدبخودآمده براهم ادامه دادم. 

      درکنا ر مدرسه نامه ی برای مدیر مدرسه اماده کردم ونام مدرسه را  ازتابلوی سردرب نوشتم که با خط بزرک برروی سنک حک شده بود : مدرسه علمیه ولی عصر علیه السلام . و خرامان خرامان از درب شمالی وارد شدم  .  ازداخل حیاط  به سوی دیواری نقاشی شده نظرمی کردم ،برشگفتی ام افزوده می شد که چه هنرمندانه معمار از گل وچوب این گونه دیوار وپنجره وزیبای به وجود آورده است؟؟!! 

     به نزد شاگردان مدرسه رفتم  که اکثرا کوچکتر ازمن دیده می شدند  سلام کردم از من به شایستگی استقبال کردند و خوش امد گفتند و مرا درحسینیه که درطبقه ی پایئن مدرسه قرار داشت راهنمای کردند وبرای من چای اوردند و بالطف ومرحمت زیادی  آن ها روبروشدم 

     خاطرات شیرین این ها است!!  که تا کنون ذا یقه مرا حلاوت می بخشد و رفتارصمیمی ودوست داشتی ، لوح دلم را همواره نوازش میدهد وصداقت واحسان این ها همواره درجلو چشمم میاید اکنون وقتی خاطره ی دوستان ارجمندرا مرور می کنم اشک دیده گانم فرومیریزد و بهترین دوستان که تاکنون انتخاب کردم همین ها  بودند که نام شان شیرین ویاد ی شان بهترین خاطرات زندگی من گشته است ونام ویاد این عزیزان  دراولین لوح خاطره ام ر ااشغال کرده است  که روز چندین بار تصاویر محبوب و چهره های  دوست داشتنی شان درجلو چشم خاطره ام ظاهر گشته و ذهن ناقابل مرا ساعت ها به خود مشغول میسازند . شاید دوستان گرامی این مدرسه  اطلاع نداشته باشند که  بهترین دوستان من درزندگی و دوست داشتنی ترین  افراد زندگی ام را همین ها تشکیل داده بلکه صفحات  کتا ب دلم  پر از تصویر نیکوی این دوستان .

    که سال ها از آن زمان سپری گردیده ولی مانند بعضی آن ها را هرگزدرصداقت ومحبت  برنگزیده ام بلکه درخت محبت این دوستان در روحم ریشه دارگشته و که خروج از این سرزمین محال خواهد بود   وجایگاه برخی شان درلوح خاطره ام  تادم مرگ محبوب ترین دوستان خواهد ماند .

ادامه : 

          ادامه :  مطالب راباشاگردان مدرسه درمیان گذاشتم وانان مرانزد استاد بزرک که اسم مبارک شان حضرت استادمحمد زکی حفظه الله بود بردند واستاد بسیار مردی موقر وچهره دل نیشینی داشت و من مطالب که دربرگه کاغذ تهیه کرده بودم به دست مبارک شان تقدیم کردم وان بزرگوار بعد از خواندن نامه تاملی کرد وبعد به ارامی رو به  من کرد وفرمود : باشه تورا می پزیرم .

   خوش حال شدم اما ان مدرسه به امدن من به ان مسافت طولانی میارزید واستاد کل خیلی مردی باتقوا ودین داری بود که درتمام عمرم مردی به ان تقوای وایمان کم دیده ام خدایش اورا حفظ کند و دراخرت به این مردی بزر ک درجات عالیه را نصیب نماید  آمین یارب العالمین .


مدرسه زردنی شهرستان +خاطره از شارستان دایکندی + محمدسرورصادقی شا

    ( مدرسه زرنی شهرستان : 3

       مدرسه علمی جای بسیارمناسب برای تربیت انسانی است وبرای برطرف کردن خصلت های ناروا ازدل ، رفتارنادرست ازوجود! ، خیلی ها این موضوع را فهمیده اند که برای درک این قضیه سخت درتلاش اند،بلکه آدم درآغارآفرینش امتحان دادکه گرفتار حرص است وهنگام که زمین آمدفرزندانش به اثرحسادت یکی را کُشت وبعدازآن اولادهای آدم چه کارهای بیمارگونه انجام میدهند .. ازاین امورفهمیده می شود که آدمی بیماراست و طبیب اورا به بیمارستان یعنی دنیا آورده تا بهبودیابد ، هربیماری دوسفارش ازپزشک لازم دارد ،یکی چیزهای که باید بیمارانجام دهد مانند اینکه دارو بخورد ،استراحت بکند ،ورزش بنماید . دوم اینکه چیزهای را نباید انجام دهد مانند اینکه مثلا روغن نخورد ، نمک نخورد ، شیرینی نخورد.

  حالاطبیب : پیامبروامامان هستند ، نسخه : قران وحدیث ، بهترین بخش بیمارستان مدرسه علمی است که دستورات پزشکان را اجرایی نمایند مثلا سعی کنند که فرمانهای پرهیزرا جدّی بگیرند که مرتکب نگردند مانند دروغ ، غیبت ، حسادت ، تکبر،ظلم ،آزارواهانت و.. ودستورات انجامی را ازدست ندهند مانند: عبادت ،تواضع ،مهربانی ، محبت ،خوش اخلاقی و.. 

     مدرسه ما نیز همین گونه بود که برخی درصددبیرون راندن رزائل ازدرون تلاش داشتند وبرخی نسخه های عبادی واخلاقی را می خواندند وبرخی نیزمهیا می شدند که مقدمات معائنه پزشک آماده کنند یعنی درتصحیح ادبیات اصل نسوخ تلاش داشتند .اما متأسفانه برخی بیماران غفلت دارند برای هدف وبهبودی هیچ گونه تلاش و زحمتی را متحمل نمی شوند.  یعنی بجای درس، بحث ،پیش رفت ،تحصیل اخلاق ،دنبال برنامه های بودند که اصلا مربوط بخشی مانمی گردید، اگرچه برنامه های آنها درجای خود خیلی جالب وارزشی تلقی می شدند ولی آن مکان برای چنان موضوع وضع نشده بود وشاید دربرخی رسانه های تصویری این گونه آدمها ضروری باشد وشاید هنرمندانی بودند که درجایگاهی خود اگرظاهرمی گشتند دنیایی را شگفت زده می ساختند . 

   واقعا این دوستان  باعث درد سر برای شاگردان ، تخریب انتظامات عمومی  ، باعث خستگی برای مدیرگشته بودند، ومدیرازتسلطی برآنان خود را ناتوان می دید وهرچه وقت صرف آن ها میکرد نتیجه ی کم تررا شاهد بود ،که به بعضی اعمال آنان اشاره می شود : 1- به جهت سرگرمی وتفریح  با مشت های گره کرده به پشت وکمر ضعیف ترهامی خوابانید ند  ومیگفتند (مینج ) که همان مشت زنی را هم به چند نام می خواندند ، مثلا این نوعی  اسپرینجی  وفلان نوع اش سرتیر و...  2- اصطلاحات جدید درمیان مدرسه پخش می کردند مثلا به نفر قوی وزور مند می گفتند: (غَرَّه )3- به افراد چاق می گفتند : قُرصُنبَه . 4- نام های قبیحه ترویج می کردند مثلا یکی را  گندیره و به دیگر ی پاگل ، دیگری شیطان خطاب می کردند. ، محیط را آلوده ترساخته بودند ، تنظیمات جمع را به استهزاء گرفته بودند، وواقعا دوستان را به کارهای بی فائده و خنده دار ولغو مشغول می ساختند ،زورگویی به ضعیف ترها ، ترویج  اصطلاحات بیهوده ، مسخره کردن افراد جای درس وبحث و.. اشغال کرده بود ،عجیب پیشرفت داشتند،هرلغت مضحکی که جعل می کردند،زودانتشاریافته همگانی می گشتند،بلاخره برنامه های جذّابی را ارائه میدادند ،جذّابیت وکشش آن به اندازه ای بود که همین الان نیز دوستان آن را ازیادنبرده اند . 

    مدیرهمواره می اندیشید که باید درمقابل این ها  که شاید پشتوانه نیزداشتند،  چه کند ؟  تا بعد از فکرواندیشه ی لازم به این نتیجه رسید که دررأس کار باید یک نفر  زور گو وقلدورراقراردهد  که نظم و انظباط را به اینها عالی کند، به همین جهت تصمیم گرفت باهمین ... زورگو وظالم مدرسه (که ازخاک خوران زمین  میر وخوانین بود) طرح دوستی ریخته و حتی درروزی عید غدیر خم درحضور بعضی شخصیت های مدرسه صیغه عقد اخوت وبرادری  را اجراکرد 

    مدیر مدرسه بااین نقشه اش میخواست که : 

       1   - جلو افراد زور گووبیهوده کاران  را بگیرد  .

     2   -کار های که شاید درنظر داشت باید انجام شودبه خاطر این گونه افراد انجام آن امکان پزیر نبود ومدیرنقشه کشید که  یک نفر بی شرم وبی حیا و شرور و تند وخشن اگردررأس امور باشد که جلو ارازل    را مسدود سازد تامدیربه کارهای اجرایی خود بدون مشکل دست یابد وبلاخره برای اجرای این نقشه فقط این اقا  را مناسب دید .

          3   -مدیربا طرح این نقشه میخواست که : درنزد شاگردان مدرسه محبوبیت پیداکند زیرا وقت این آدم کذای سرکار بیاید خودبه خودتلخی  ستم کاری وی  درذایقه طلاب ناخوشایند امده وباعث رنج وآذیت شاگردان میگردد  آن وقت شاگردان متوجهی فردی لائق ، دل سوز، مهربان ، با درایت وخدوم می گردند که تاکنون غفلت داشته اند. 

          4-لیاقت خودرابه حاکمان (صادقی وافکاری ) اثبات میکند که من درمدت مدیریت ام درحال که  تنهابودم  هیچ گونه مشکلی بوجودنیاوردم  ولی اگردیگری روی کاربیاید اوضاع این گونه می شود.

          5-    شخص دیگری درکنارش باشد تااینکه پشتوانه اش محکم گردد که بتواند کاری را بدون سختی انجام دهد .

        خلا صه: مدیر وقت نقشه رانزد خودش طرح کرده بود با عقد اخوت از حاکمان شهرستان  تقاضا کردکه  فلانی (.......... ) معاون اوشود و حاکمان بلا فاصله این اقدام را امضاکردند وشرور رابه عنوان نائب مدیر دررأس امور قرار دادند .

          نخستین  اقدام معاون محترم این بود که :  هرکس ازدستورمن تخطئ نماید  درملاء عام شلاق می خورد . وواقعا معاون به این اقدام خود بلافاصله جامه عمل پوشانید  زیرا: درمدت کوتاهی ، که برخی  افراد ممتاز را   شبانه  درحیاط مدرسه درحضور تمام شاگردان با اهانت فراموش نشدنی  خوابانید و پاهای این هارا بطناب بسته ،هواکردند ،به هرنفر 15 شلاق زدند .شایان ذکراست که : این افراد اززبده ترین ونیکوترین ولائق ترین شاگردان مدرسه محسوب می شدند ،که به اثر شلاق توهین آمیز،‌  اقتدار این افراد زبده  ولایق  به شدت خدشه داروشؤن  عالی شان درحضور جمع درهم شکست  وتمام لیاقت زبده  گان  به باد رفت ،شخصیت و وجاهت و لیاقت به اثر وخنده های مسخره آمیز معاون  لگد مال شد .نیزبخاطراینکه دل ها بیشتربسوزند ، حقارت شان زیاد ترگردند : اشعاری بدین مناسبت انشادکردند ، مثلا:  لنگ شان هواشد ** شلاق ما رها شد  **چشمان شان سیاه شد ** 

   کم کم مدرسه ازحال وهوایی اصلی تغییرحالت داده بود  ورنگ بوی سلول های مخوف را  بخود گرفته بود، ازهمه جا صدایی ضربه های شلاق بگوش میرسید ،ناله های دلخراش یک مظلوم شنیده می شد ،چشمان  نوجوان مظلوم مدام پرازاشک بود ،خنده وشادی های گذشته دیگردیده نمی شد  که روزی چهره نوجوانی را  سیاه وکبودمیدیدی ! ، روزی دست ناتوانی شکسته بگردن آویخته ی را مشاهده می کردی ! ، ! نه عدالتی بود که آدم امیدوارباشد ونه رحم و شفقتی بود که آرامش دهد .   اقای  معاون روزبه روز جری ترمی گشت ومانند  زنگی مستی که تیغ بران درکف دارد ،محیط  را شدیدا دروحشت وترس فروبرده بود ،زیرا:  دستان  شکسته ، بدن های سیا ه، چشمان کبود  ، صورت نیلی ،  دست وپای زخمی ومجروح  ،کم نبود. این ضرب وجرح وسیاهی وکبودی متأسفانه روی بی گناهان اعمال می شد واستهزاگران وارازل بدون رنج ودردی آسوده بودند . اگرچه این ها را نیزوحشت گرفته بوددیگه ازبطالت کاری و رفتارخنده آوردوری می جستند . 

     ماجرایی خروج :

  یک شبی بین ومن ویکی ازنزدیکان معاون مشکلی پیش آمد  واو  بلافاصله به معاون گذارش داد که فلانی مثلا بامن دعوا کرده که ناگهان درتاریکی شب معاون به من حمله کرد بدون سوال و بدون تحقیق ومرا حسابی کتک زد کسی به مدیرمحترم گفته بود که کجا نشسته ای  که معاون کسی را می کشد !!   مدیرمحترم فورا خود را درمحل  رسانید،‌ ومشاجره ی بین معاون ومدیر پیش آمد ،معاون  که شدیدا عصبانی شده بود ومانند شیرغرّان  می غرید وچون پهلوانان  معرکه  نعره می کشید که گویا درقلب لشکرهزارنفری باشمشیربرّان درحال کاروزاراست ،یا چون مباری ! که جلو چشم اشرا خون گرفته  باشد ومستانه تارومارمی سازد، بدون تآمل به مدیرمدرسه نیز حمله برد، مدیرمجروح وبیهود روی زمین افتاده وصورتش خون الود،تن اش می لرزید  ، چشمانش عجیب پرش داشت !!  وشاگردان همه متحیر! که چه واقعه ی دارد اتفاق می افتد ومدیر را برداشتند به حجره اش بردند.  معاون که افکارش دراختلال عجیب افتاده بودوشاید آنوقتی که به مدیرحمله ورشد نمی دانست که چه می کند!  والا آدم عاقل چنین کاری خطرناکی نمی کند وبه برادر قسم خورده اش حمله نمی برد ،اوراتاحدّمرگ موردضربت هلاکت بارقرارنمی دهد !!

   وفردا صبح زود باید نزد حاکمان شهرستان(محمدسرورصادقی ومحمدکاظم افکاری )  برای قضاوت دعوای می رفتیم ولی وقت درمنطقه به نام (خوجه چاشت)به قصد صرف  صبحانه ازهم جداشدیم  وبامعاون  توافق کردیم که فلان ساعت درفلان مکان تجمع کنیم. مثلا ساعت 7 بود وماباهم گفتیم که ساعت 9 درزیردرختان باشیم ،غا فل ازاینکه معاون  زرنگ  ما را قال گذاشته!  وهمه ی مارا فریب داده ،چون پدربزرگ اش قاضی قدرت مند درمحل حکومت بود بدون اینکه صبحانه ی خورده باشد خودرادرمحل حکومت رسانیده،  مقاصدش را با  حضورپدربزرک اش اجرایی ساخته وخشم صادقی شهرستانی را  برعلیه ما کامل تحریک کرده   وما بعدا متوجه شدیم که دیگرثمری نداشت زیرا کارازکار گذشته بود،.

    ماهنگام بعد از ظهر درنزدی اقای حاج صادقی رسیدیم دیگر کارم  ساخته بود بدون سوال وبدون هیچ گونه پرسشی ،حکم  اخراج  ام را صادرنمود .ومن نیزازاین همه بی عدالتی وکتک خوردن مداوم خسته شده بودم ، بدنم دیگه تاب تحمل این همه ضربات هلاکت باردائمی  را نداشت وصورتم تاب سیلی را . وپشت کمرم طاقت مینج های متوالی را ،

    اخراج شدم ، درحال دوستان صمیمی ام ازجدای غمناک بودند ومن نیزغمناک تر، دوستان را با دنیای ازخاطره وصمیمیت باید ترک می کردم ،واقعا درونم چون  تنوی رداغ گشته بود واندوهی جدای تا مغزاستخوان نفوذ کرده بود، بتمام ارکان وجودم  اندوهی سنگین نشسته  بود!  چون دوری دوستان باصداقت و رفقایی که مانندجا ن شیرین دوست شان داشتم هرگزآسان نبود ،ولی چاره نبود باید مدرسه زردنی را ترک می کردم اما به امید روزهای صاف  ودیداردیگر! ، که هواابری تاریک نباشد و بارا ن ترگرگ صورت مان زخمی نسازد.

       اگرچه  دعوی من وفامیل معاون یک امرپیش پا افتاد ه وکاملا معمولی  بود زیرا هرروزدرمدرسه این گونه امورواقع می شد ولی کم شانسی من باعث شد که به حاکمان رسیده حکم خروج من امضاء گردد وشاید خیراتی دراین موضوع نهفته بود که من تجرباتی را به دست آوردم وزندگی جدید را امتحان نمایم . والله المستعان .     


مدرسه زردنی شهرستان + الودال شهرستان + محمدکاظم عرفانی شهرستان د

یکی اززیباترین خاطره من درمدرسه زردنی شارستان ؛ انتخاب دوست بود،  که هرکسی به سلیقه وانگیزه خویش دوست اش را برگزیند ،آدم وقتی بایک ویا یا سه نفرهمنشین باشد وحشرونشرش باآنان است ،رفاقت ودوستی باآنها حالت غیراختیاری را بخود میگیرد چون انسانی که دروجودش فطرة اجتماعی فعال است واجتماع شان اگرازسه نفرتجاوزنکندومجبوراست که ازهمان اجتماع کوچک دوست ورفیقی داشته باشد اگرچه سلائق واخلاقیات شان نیزباهم متفاوت باشند .

ولی اجتماع ما خیلی زیبا بود زیرا : اولا- بزرگترازحدود انتخاب اجباری بود،  درکثرت!  انتخاب دقیق تروآزادانه تراست ،دوما -اشتراکات فراوان وجودداشت چون تقریب سنین ونداشتن اغراض، مانند مال وثروت وقدرت درخالصانه بودن صفاوصمیمیت میان دوستان اهمیت تام دارد ،پس بهترین دوستیهایی  قابل فرض برقرارمی شد.

    دلهای پاک وپاکیزه  وروحهای زلال چه جویبارازعشق وصفا ایجاد میکند چون بهشتیان که خداوند تعریف میکند که : وَنَزَعنامَا فِی صُدُورِهِم مِن غِلٍّ تَجرِی مِن تَحتِهِمُ الاَنهَار وَقَالُوااَلحَمدُلِله ِ الَّذِی هَدَینَا لِهَذَا وَمَا کُنّا لِنَهتَدِی لَولا اَن هَدینَا اللهُ ، (سوره اعراف آیه 42) یعنی خداوند دلهای بهشتیان کینه ها وکدورت هارا میزداید وبهشتیان شکروسپاس انجام میدهد که خداوندا سپاس تورا که مارا بدین سو هدایت کردی و اگر توهدایت نکردی بودی که الان این جانبودیم .

     اگرچه همه این صفارانداشتند بلکه ابرتکبروغرورروی دلهای شان سایه داشت ولی اغلب بهاری بودند که ازنسیم فطرت شان بویی خوش اللهی استشمام می شد.

دریکی ازتعطیلات دوستی صمیمی ام محمدکاظم عرفانی تصمیم داتشت به الودال شارستان مسافرت کند که دراین مسافرت دوستانه مرانیزهمراه ساخت زیرا: استادبزرگوار(پدردوست من) اصالتاً ازاوشوالوال است و چند برادرواقوام نزدیک ایشان درآن جا سکونت داشنتند وهمشیره استاد نیزدرقریه ملمستوک زندگی میکردند .

گمان می کنم که این مسافرت درآواخربرج دوم تابستان بود ،سفرصمیمانه شروع شد اول صبح بعدازصبحانه حرکت را آغازکردیم وحدودا نواحی پالیچ که چند درخت سنجددرکنارجاده بودند رسیدیم ، که چهار نفراز دوستان الودالی رادیدم که ازمقابل داشتند میامدند ، بعدازاحوال پرسی و خوش وبیشی جریان برگشت شان را پرسیدیم  دوستان گفتند : که هیئتی ازایران برای نظارت حوزه های علمیه میایند ومدیرواساتیددستور بازگشته همه را صادرنموده اند .

   شنیدن این سخن مسافرت مارا نیزلغوکردوبادوستان الودالی درکنارجاده زیرسایه توقف کردیم که بعدتوقف کوتا ه گروهی دیگری نیزازالودال رسیدند وهمین طور رفقا ودوستان گروه گروه ازالقان ،الوال وصدخانه بماملحق می شندند.

    پشت جاده را کامل درختان بادام پوشانده بود وهربادامی ازدورنمایان بود که سنگینی بار چهره سبزش را تغییرداده   وشدت باروبرگ سایه خوبی برای استراحت مهیاساخته  ،دوستان نیزخسته وازراه رسیده اند ،گویا این سایه های تیره و هسته های شیرین  بادام بازبان بی زبانی مارا به سمت خود دعوت می کردند وما ودوستان بدون کبروغروردعوت شان رابه اجابت رساندیم ،   ودرختان  که دست ندارند که پزیرای کنند وما خود دامن دامن چیدیم وخوردیم وخسته گی وکوفتگی رازائل نمودیم !.

     هسته بادام مقوی است ودهان را نیزشیرین میکند ولی گرسنگی را نمی تواند مرتفع سازد وساعت از ظهرگدشته وگرسنگی کم کم دوستان را بی تاب وبی طاقت می ساخت وفقط چاره این بود که به خانه های برخی آشنایان که دراطراف بودند برویم تا هم رفع گرسنگی ماگردد وثوابی سفره ی انان را دربرگیرد.

به سوی تپه ای که پائین از جاده بود را ه افتادیم ،  وآن پشت تپه  دنیایی ازپالیز(خربوزه ،تربوزه ، بادرنگ و.. ) بود ول  تاهنوزنارس وکال بودند ،واقعا قابل خوردن نبودولی گرسنگی شدید نیزقابل تحمل نبود ،یک باره همه مانند لشکرپادشان قدیم به سویی ارتش منظم پالیزحمله ورشدیم ؛یکی خربوزه ی  نارس ویک هندوانه کال و یک خیاروبادرنگ تازه متولد شده ، را کندیم وچاقونبود وبه سنگ میزدیم و مغزناپخته آنهارا متلاشی می ساختیم ، یعنی به کوتاه ترین وقت لشکررا شکست دادیم واز کشته ها پشته ها ساختیم وخارج شدیم .

بعدازفتح پیروزمندانه برخی رفتند به خانه ها وبالاخره بعداز دوساعتی دوباره به زیردرختان سنجدجمع شدیم ! کم کم غروب نزدیک می شدکه ناگهان استادبزرگوار حسینعلی عالمی او با چندازدوستان نیز ازراه رسیدند وهمه دربرابراستاد احترامان معمول انجام دادند .

استاد گفت : همین بالاتر عروسی (تُوی) است همه میرویم درعروسی وشب که هواخنک شد به سوی مقصد حرکت می کنیم !

    استاد بزرگوار جلو وجمعیت ازپشت سردرجلسه عروسی وارد شدیم !! همه استاد را می شناختند وبه ایشان وشاگردان شان احترام کردند،عجیب اینکه : صاحبان مراسم از ورود  بی  موقع میهمانان ناخوانده آرزده نشدند ،بلکه اظهارشادی وشعف می کردند وخیال می کردند که آمدند استاد وشاگردان مایه برگت وخوشبختی عروس وداماد خواهد شد، وشاید این را یک رحمت ناگهانی اللهی میدانستند .

غذا خورده شدواستاد آماده شده که الان حرکت کند که نا گهان یک مردی باکمال ادب واحترام درمقابل استاد زانوزدوخم شدکه دست استاد را ببوسد که نگذاشت .وسرش را پائین انداخته بود مانندکسی شرمنده باشد ،اول خودش را معرفی کرد وگفت: اسم من سید فلان مرده گاو وفرزندسید اسماعیل مرده گاو هستم ،تعجب می کردیم که این مردچرا خودوپدرش رافحش میدهد ! وبعد گفت: استاد! من یک آدم بسیار فقیر وبی نوایی هستم هفت فرزندکوچک دارم وزمین وزراعت ازخودم نیست ولی زمین یک نفردیگر را به رسم دهقانی ( دوسوم مال صاحب زمین ویک سوم مال من ) امسال پالیز(خربوزه ،تربوزه ، خیار،بارزنگ وو) کاشته بودم که نانی برای  فرزندان خوردسالم دربیاید   ولی امروز شاگردان شما آمده اند تمام پالیزمرا نابودساخته اند  ودارو  نداری مرا بخاک یکسان نموده اند ! الان نزدشما بزرگوار آمده ام که نامه بدهید که درمقرحکومت ببرم وشاید کمکی برای عائله ازپاافتاده ام  نمود!! وفرزندانم درفصل زمستان زنده بمانند !.

   سخن سید به این جارسید ودیگرسکوت کرد که استاد چه جوابی میدهد؟! ولی استاد فقط می خندید ،شاگردان همه زبان به تگذیب آن مردگشودند! 

مردبینوا دیگرچیزی نداشت که بگوید ودرمقابل این جمعیت ! فقط متوحشانه نگاه می کردکه ناگهان یک نفر قوماندان به نام اُلفَت با یک اسلحه کلاشنکوف از پشت سراستاد نزدیک می شدوکمی مکث کردوبعد لگدمحکم کوبید به سینه مردبینوا وآن بیچاره به پشت به زمین افتاد ! واستاد خندیدوهمه بلندشدند وجلسه را ترک گفتند.



مدرسه زردنی شهرستان+خاک خوران شهرستان+ خانهای شارستان دایکندی +ص

             قسمت دوم خاطره ازمدرسه زردنی شارستان:

        حکومت عدل وعدالت آخوندی درشارستان اسقراریافته بود وحالا این حکومت، نفت ، گاز، برق ، چاپ اسکناس ، صادرات وواردات که نداشت ولی ازاین طرف حکومت داری نیرومیخواهد ،نظام لازم دارد،قوه ی اجرایی بایدداشته باشد ، امکانات مالی و.... باید فراهم باشد وگرنه حاکمان سرگون وحکومت نابود می گردد وحالا درشارستان ما برای حاکمان همه اسباب باید مهیا باشد تا استمراریابدوگرنه رقیبان تیزهوش ودشمنان مرموز،حکومت وقدرت را می ربودند وبرای تحقق این امرمجبوربودند تمام امکانات ووسائط را از ملت تحت حکومت فراهم سازند ،مثلا مالیات سنگین ازقبیل گندم ،زکوت ، زکوة فطره ،وجوهات شرعیه و... اجبارا از مردم دریافت می گرفتند ،یا مثلا هرشهرستانی که درزیرچترحکومت  وقت زندگی می کرد ، یک باری هیزوم به حکومت تحویل میداد.

    این آوردن هیزم درتمام قسمت هاو نواحی شارستان لازم الاجرا اعلام می گشت  وشارستان نیز قرّا ء وقصبات ودهکده های فراوان دارد  و ازحیث دوری ونزدیکی به مرکزحکومت متفاوت است وازحیث سرما وگرما نیز اختلاف فراوان وجود دارد مساحت شهرستان درحال حاضر که دوالسوالی است به 6580کیلو متر می رسد و که السوالی القان 290قریه والسوالی میرامور 326قریه که جمعا 616قریه می شود وجمعیت شهرستان دردوتاالسوالی به 183187نفرمی رسد که القان 72450ومیرامور 90737نفرمی باشد . مثلا رباط که یکی ازمناطقی تحت سیطره ی حکومت بود ، مسافت آن یک روزبا مدرسه ی مافاصله داشت  ونواحی دوردست این منطقه(رباط)  به مرزالسوالی ورس منتهی می گردد . یا مانند چهارصدخانه شارستان که فاصله آن بامدرسه دوروزراه است که با مردم غزنی همجواراند .

   حالا ازاین مسافت های بعیده ، مردم رنج کشیده شارستان باید هزوم حکومت واعوان وانصارش را تأمین کنند وآن هم توسط نیروهای نظامی و تفنگ داران حکومتی .مردم شریف شارستان میدانیستند که نیروی نظامی که تشکیل شده از غدّاران زورگو و خاک خوران منفوراند که  به  کسی رحم و شفقت ندارند واگرکمی تعلل نمایند آبرو وحیثیت شان  را مورد تعرض قرارمیدهند ،نه به اشک دیده گان  نگاه می کنندونه به دلهایی سوزان عطوفت نشان میدهند  لذا قبل ورود مأموران باکوله بار هزوم به سوی مدرسه امام صادق زردنی رهسپار می شدند ،هیزوم را تحویل داده به سرعت با قبض رسید به قریه  بازمی گشتند  .واین امراز اخرتابستان شروع می شد تا زمستان ادامه داشت .حالاتصورش را بکنید که یک آدم بابارسنگینی بردوش، درمسافت طولانی،  دربین برف فراوان ، کوه های مرتفع ، کوتل های سربه فلک کشیده ، راه های پر پیج وخم ،  قله های خطرناک وسرمای طاقت فرسا  اصلا قیامت کبری را مجسم میساخت  . 

      حالا یک سال است که درمدرسه زندگی ام سپری شده است ،گرگ نیمه باران دیده شده ام ، ازپارتی بازان بازی ، اززورگویان بیداد، ازلاوبالی ها هرزگی ، ازمتکبران غروررا آموخته ام اگرچه خوبانی درمجموعه، فراوان است ولی وسوسه های شیطانی وفریب کاری های نفس مراازنیکان دورساخته تمایل ام را از همدم شدن با آنها سست نموده بود ، درس وبحث  نیزبه ذائقه من حلاوتی  نداشت .با این وصف مدیرمحترم مدرسه به من دستورداد که هیزوم های که توسط نیروی نظامی فرستاده می شود برگه رسید  بدهم .  ازاین پیش آمدنحس  خوش حال بودم ، دیگه کارم با مردم افتاد هرروز تقرباَ 50یا 100نفر هیزوم می اورند ومن هیزوم های ان هارا بررسی کرده به انان برگه می دادم  و اگر هیزوم کسی از حدّی معین (استاندارد) کمتربود قبول نمی کردم وآن بیچاره ها شروع میکردندبه التماس و زاری!  ولی من  به التماس شان توجه وبه زاری های آنان اعتنا نمی کردم بلکه التماس آنان باعث غروربیشترمن می گشت ،وشرم آورتراینکه : بسیارپیش می آمد که آن ها خم می شدند که دستان مراببوسند.وقتی ازمظلومان به بی اعتنایی من مواجه می شدند درحال ناامیدی صحنه را ترک می کردند .

     تصورآن نادانی :

     حالا از تصورآن لحظات ، حالم ازخودم به هم می خورد وقت که درد ی ان مظلومین را تصور می کنم به ملامت خود می پردازم، بخدا قسم  این درد همیشه مراآذار میدهد وروحم از این عمل که درباره این مردم رنج دیده انجام داده ام همیشه درآذار واذیت است وغم واندوهی جان کاهی مرا می آزارد وجدان ملامت گر ازملامتم دست برنمی دارد مدام بدرگاه اله منفعلانه اظهار شرمندگی میکنم و توفیق توبه را از درگاهی خداوند توّاب مسئلت می نمایم ونمی دانم که این زاری و انابه خدا به رحم میاورد یا میگوید : بنده مؤمن هفت مرتبه از خانه کعبه بالاتر است و توچند بار این کعبه را خراب کرده ای ؟؟!! والان درسرزمین ایران زندگی میکنم وهرروزوهرساعت با زخم زبان های برخی متکبران مواجه می شوم ذلت ها وخاری هایی خودوهموطنانم را مشاهده می کنم دریاد آن رفتارشرم آورم میافتم ،آه سوزناک ازنهاد م بیرون می زند وفورا حالت طلب آمورزش به من دست میدهد، اگرچه نادانی های که من درمدرسه زردنی مرتکب شدم سه ماه بییشترنبود ولی وبال آن برای همیشه دامنم را رها نمی کند . 

           راه های مواصلاتی به اثربرف وسرما مسدودشد:

      کم کم فصل سرما شروع شد وشاگردان مدرسه به یک تعطیلی 15 روزه به خانه رفتند ومن ماندم وهمان وظیفه لعنتی !  که درقبال این عمل هیچ گونه مزدی دریافت نمی کردم وگاهی پول  خود کار وکاغذ ازخودم بود . وهنگام تعطیل شدن مدرسه به مدیر محترم مدرسه عرض کردم که اگر قلم وکاغذ  تمام شد چه کار کنم ؟ایشان درپاسخ من گفت :بعضی کسانیکه هیزوم شان کم است یا از راهای دور می اورند به جای هیزوم ازانان پول قلم وکاغذ دریافت کن .

        فصل زمستان برف  متوالیا می بارید به قسمی که آوردن هیزوم مردم را به  مشقت  های زیادی روبرو می کرد ومن که  اجازه ی توقف جمع اوری هیزوم را نداشتم ،اصلادرآن جایگاه نبودم ، سرمای طاقت فرسا ،  مسافت طولانی ،برف وکولاک ،  مسیرها صعب العبور،  تضرع وزاری مردم !  وجدان خوابیده مرا بیدار ساخت ورنج،  درد کشیده گان وجدانم را به ملامت وادارمی ساخت  لذا تصمیم گرفتم که هرکسی دراین سرما  هیزوم اش به قدر معین نباشد نیز برگه رسید بدهم تا از شرور نیروی نظامی  درامان باشند وبرخی هم قدری پول عوض هیزوم می اوردند وبسیار خواهش وتمنا داشتند ومن قبول نمی کردم چون جایگاه اش را نداشتم واصلاً من کاره ی نبودم ،فقط یک آلت دست! بلکه یک نادانی که خشم خداوخلق را به خاطرخوشنودی آدمهای می خریدم !

           تااینکه شدت برف بیشتر وخواهش ، زاری  وتقاضای مردم زیاد ترشد  حالا ماندم که چه کار کنم! ؟  حیران وسرگردان زیرا :سختی ودشواریها وبرف وکولاک به حدّی بود که بی وجدان ترین آدمها متأثر می گشتند ، تااینکه به خودم گفتم میروم به چب رسک !  آن جا یک خط تلفن قدیمی بود به مقر حکومت تماس بگیرم و کسب تکلیف کنم . به سوی چب رسگ راه افتادم شاید مسافت مدرسه ومحل تلفن 45دقیقه  میرسید ودرمسیرراه یکی ازدوستان صمیمی ام ازقصد من آگاه شده ومراترغیب به گرفتن پول کردوبدون تماس برگشتیم درمدت سه روزهرچه پول داد بدون اصراربرداشتیم وخیال مردم بی نوارا نیزراحت کردیم .

    آن تجربه را نداشتیم که پول بیت المال را بدرستی حفاظت کرده به مدیرتحویل دهم بلکه همه آن مقداررا بیهوده وبی هدف با دوستم ( که مرا به گرفتن پول ترغیب کرده بود ) به مصرف رسانیدم ، اگرچه مسئولین به این امرتوجه نداشتند ومن نیزمخفی نمی کردم  فقط ازمصرف آن نگران بودم واحساسی خوبی نداشتم ، تااینکه افرادیکه با مدیرنزاع سیاسی داشتند ازاین امراطلاع یافتند،  فورا این موضوع  را دست آویز ساختند ومیدانیستند که مدیرنیزدراین امردخالت تام داردلذابه قصداینکه  تمام این کارها را به گردن او بیاندازند وآب رووحیثیت اورا لکّه دارنمایند به شدت مراتحت فشارقراردادند .

     دشمنان به قدر کافی مدرک تهیه کرده بودند ازجمله همین  دوستی که مرا ترغیب کرده بود وحالا بازرنگی وترفندی عجیب  شاهدی ماجرابرای من  قرارگرفت.  دشمنان ! ماهرانه جلسه ی ترتیب دادند ، درهمان جلسه ازمن بازجویی کردند که:   درغیاب مدیرو مسؤلین مدرسه چند پول گرفته ام ؟   ومن نیزکه به خوبی آگاه شده بودم که من  آلت دستی بیشترنیستم واین اداها برای سرکوبی مدیراست !.، باصداقت همه را حکایت کردم ، امّا الحمدلله ! جرئت آن راداشتم که هرگزمدیرودوستانی که اصلا قاطی این قصّه نیستند دخالت دهم وبه درستی میدانیستم کسی دراین امرمرتکب جرمی نگشته اند چرا به ناحق آن ها را گرفتارسازم؟! لذا درمقابل تهدید های وحشیانه آنان سماجت به خرج دادم ، تااینکه کم کم دشمنان ناامید می گشتند که شخصی به نام......... که ذاتاً فردی بی رحم وشقی بود درصحنه حضوریافت و اصراربرتحقیق بیشتری ازمن را داشت ، دخالت ..... ارعابی عجیبی را برمن مستولی ساخت زیرا اورا خوب می شناختم که شقی ، خشن ، بی حیا است چون دربدوی ورودم اوبی گناه سیلی به صورتم نواخته بود وبارهابارها شاهد خشونت های اوبا دوستان دیگربودم که چه بی رحمانه دوستان را مورد شکنجه واذیت ها شقاوت مندانه قرار میداد ، نیزمیدانستم که اواز خاک خورهای میرامور است ولقمه های حرام که سالها پدرومادرنانجیب اش به اوتزریق کرده حالا باید آثارش ظاهرشود. گمان من درست بود به محض ورود درنخستین مرحله کارش را با شکنجه وشلاق وچوبهای ازدرختان بید وبدن نازک من آغازکردواین شلاق ضرب را با تمام قوای مردانه اش فرود میاورد ویکی میگفت : صبرکنید الان اقرارمیکند !! وگاهی خودم ازشدت درداین را می گفتم ،امّا وقتی بازمی ایستاد همان حقیقت را بیان می کردم.

  عذاب وشکنجه متوقف نگشت دوباره برای اهانت وشکنجه بیشتربدنم لخت وعریان ساخت وشلاق ها ریزریزشده به زمین میریخت و چوب های دیگری بدست می گرفت تااینکه شلاق گوشت های بدنم رابرید وبه استخوان رسید دیگرنه ناله ی شنیده می شد ونه التماسی پزیرفته می گشت !!  تاکنون اثار همان چوب درناحیه پشت وکمرم ظاهر است که هرگز من این ظلم وستم را نخواهیم بخشید.

    چگونه ببخشم ! آنها که سال های متوالی زنان ، کودکان و سال خوردگان  خوانین  شهرستانی را  به اسارت به دیار غیرمذهب فرستاده اند وخانه وکاشانه آنان را متصرف گشتند و خون های بی گناهان شهرستان را به زمین ریختند دیگه بخشش من به حال آن ها سودی نخواهد داشت ولی باز هم من به سهم خود این ها را نخواهیم بخشید .میگویند : تاریخ تکرارمی شود ،قتل وکشتارخوانین شارستان واسارت زنان و کودکان وفرستادن شان به دیاراهل سنت ،تقسیم وترکه کردن لاشه های مال ومنال وملک شان تکرارکدام تاریخ است ؟؟؟. تمام دوستان ام را به جهت اینکه بامن دوست هستند به اندازه ی یک جانی سیاسی شکنجه شان دادند وشلاق شان زدند که حتی  بیچاره نوسه موسی آخوند شرمه  دست اش شکست .

              به هرحال این ضربات را من تحمل کردم ولی زبان تهمت به مدیر ودوستان دیگرنگشودم وهرگزبه خاطردرد شلاّق ، بی گناهان را  دخالت ندادم ووجدانم ازاین جهت بسیار آسوده است وخدای را شاکرم که درآن شکنجه وحشیانه زبانم ازقاطی کردن دوستان ام محافظت کرد وباعث ریختن آب روی مؤمنان نگشتم و ضربات خونین که ازدشمن خدا برمن وارد آمد روزحساب محاسبه خواهد شد، اگرچه درد این قضیه مدام دراندیشه ی من ظهورپیدامی کند که :

    1-  ایا حکومتی که دارد میلیون میلیون پول را با ضرب وشتم به عنوان های مختلف اخّاذی میکند ،بعد گولوله کرده به سینه جوانان شیعه خالی میکنند ؟ یک عده جوان را مقتول ساخته وخانواده شان را داغ دارمی سازند ! این جنایت نبود واین ها همه جهاد شناخته می شد!!!.

         و2- قاضیان مفت خور پایگاه که خون مردم را  می مکیدند ورشوه های کلانی که نتیجه ان ناحق کردن حق مظلوم بود ؟ را جنایت وخیانت نمی دانستند !!زیرا:عمال حکومتی هرکاری انجام دهد خدمت به دین وقرآن واسلام است !!!!

        3- این زمین خورا ن که آشکارا زمین خوانین را توزیع کرده به زن فرزندان خود می خوراندند ، وخوانین شیعه با وسائط قرآن دستگیرکرده به مسلخ می بردند وزنان واطفال به اسارت می کشیدند که حتی برخی از زنان خانها التماس کردند که مارا برا تکان دادن کهواره کودکان تان نگهدارید ویا برای کلفتی و نوکرخودتان بگذارید ولی درمناطق غیرمذهب نفرستید !! واین ها قبول نکردند !! واین کارها عین دستورات قرآنی تلقی می شدند .

       4-  نیروهای نظامی که خون ملت را مانند زالو داشتند سر می کشیدند .  واقعا از جرم من  دیگر هیچ جرمی درشهر ستان بزرگترنبود ؟ !!که این ها  برنامه قصاص ، حدود را به بدن لاغرونحیف من تمرین می کردند وحالا این .......... را  بگذارکنار! واقعا دیگه یک مسلمانی درمدرسه ازاستاد وشاگرد و...وجودنداشت که  قد علم کرد ه دفاع کنند و جلو این برنامه ی شرم آوررا بگیرند ، حدّاقل حکم شرعی را که درکتاب های بی کتاب خوانده اند بیان کنند .لعنت به ترسوهای بی وجدان !درهرجای که باشد  که سکوت وبی طرفی آنان است که ظالمان وستم پیشه گان این گونه میتازند ودست وپنچه های شان تامرفق بخون بی گناهان آلوده اند ،لعنت به آن درسی که خاموشی یاد بدهد ونفرین به آخوندهای که سیاهی کتاب را خوانده اند ،ازترس مانند موش پنهان بشوند .

        مجتهد جامع الشرائط این گونه حکم را نمی تواند صادرنما ید که بدون شاهد و بدون قضاوت وبدون اثبات ثبوت ازپیش خود شان بدن یک مسلمان را تکه تکه سازند ،حالا که قدرتی نیست که تا جلو این ظلم وستم ها گرفته شود اگرخدای بود وقیامتی  بود واگرحساب کتاب وجودداشت ان شاء الله روشن خواهد شد .