سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

تابستان ما +استادمدرسه ابن سینای برگر+علاقه به مدرسه ابن سینا+اس

    فصل بهار:

دراواخر ماهی حمل مدرسه زمستانی دیگه تعطیل می شد وکتاب ودرس را کامل برچیده درطاق فراموشی قرارمیدادیم ازآن لحظه گویا سرنوشت عوض شده برای  بدست آوردن هیزوم تلاش آغازمی شد، درابتدای امر یک سبد که تارهای آن از درخت بید ساخته شده بود همرای یک کرند برداشته درمکان های نزدیک میرفتیم و بعدازمدتی که مکان های دوردست برف هاش آب می شد با طناب وریسمان وکرند می رفتیم که  دراین مسیر  باید ازقله ها و کوه های مرتفع ودرّه تند عبورمیکردیم که درآغازحرکت  راه  هموار بود  بعد به سوی قله وسربالای ادامه میدادیم و به مدت یک ساعت دیگرطول می کشید که خود مان را درقله برسانیم وبعد سراشیب بود که مدت یک ربع طول میکشید که به پایین میرفتیم تابه هیزوم برسیم (که به آن جا می گفتند زرد گلی وتبر ))به اضافه اینکه آن جاجزء منطقه دیگران به حساب میامد و  قبول نداشتند بیابان شان ازهیزوم وبتّه ها وطبیعت عاری شود لذا گاهی هم می امدند با ما دعواومرافعه را ه می انداختند وازاین جهت هم خیلی درکار عجله به خرج داده وترسان بودیم ولی  بیابان هزوم فراون داشت به زودی  بار هزوم  (پشتاره ) را تکمل کرده به  سوی قله سربالای راه می افتادیم که خیلی این حرکت سخت ودشوار بود .

     نه تنها دشواربلکه یک امری نزدیک به محال بود زیرا ازسویی حرکت بروی صخره ها ، سنگهای  سفت ومسیرخطرناک وازسویی باباری که چند برابرِ وزن ما بود که هرلحظه بامرگ ، پرت شدن وسقوط همراه بود،احیانا ریکی یا سنگی زیره ای درتهی کفش ما قرارمیکرفت و یا  کمی  غفلت می ورزیدم  سقوط به تهی درّه حتمی بود که انوقت جمع کردن تکّه های گوشت بدن ما نیز امکان پزیرنبود ولی خدای متعال که بندگانش را آفریده حافظ  ونگهبان شان نیزخواهد بود که نوجوانان  ده تا هفده سال ازروی آن صخره ها ی تند به سمت قله با آن پشتاره سنگین بدون آسیب هرروز به مقصد برسند ! هرلحظه دست حمایت گری خداوند قدرت مند درحال مراقبت از این ها هستند واگراین امرخطر ناک وهول انگیز ازسرزمین های مترقّی دیده می شد هزاران تصویرگر، آن را به تصویر می کشیدند و به عنوان شگفت آورترین شگفتی ها ابلاغ می کردند ، وهمین اکنون به بهترین ورزش کاران دنیا بهترین جوائز را اعطا کند وبه همان قلّه های سربه فلک کشیده ببرند وهمان وزنه ی وزین را به دوش آنان قراردهند دراولین قدم عجزشان ظاهرمی گردد و درقدم بعدی هلاکت ونابودی درجلو چشم شان پدیدارخواهد شد .

    اگرچه تمرین های متوالی دراین عمل بی تأثیرنخواهد بود مانند ورزش کارانی درتلویزیون هامشاهده می شود که ازمرتفع ترین کوه ها خودشان را پرتاب می کنند این امرنیزبرای غیرآن ها امکان پزیر نیست . فقط یک فرق وجود دارد که ورزش کارا از بهترین خوردنی ها تناول وازبهترین امکانات بهره مندند و لی ما بدون امکانات ازپائین ترین غذا استفاده می کردیم ، هرلحظه که آن خاطره واقعی فکر می کنم را تصورمی کنم هم شگفت زده می شوم وهم اندوهگین ! زیرا : برای ناچیزترین!  ،بهترین سرمایه انسانی وبهترین زمان عُمررا این گونه صرف کنند ،وجهانی که برای حیوانات وحشی جنگل مدافع و محافظ تعیین می کنند ولی جوانی چون گل زیبا درکشورما ازپائین ترین امکانات انسانی بهرمند نباشد !

    درحال که  عرق ازسروصورت ما می ریخت به زحمت که قابل وصف نیست پشتاره هیزوم رابه قله کوه رسانده لحظه به استراحت می پرداختیم وقدرنان خشکیده ی را ازبین دستمال بیرون اورده با سبزی های بیابانی وآب برف  میخوردیم ،   دوباره پشتاره هیزوم راحرکت میدادیم که تا نزدیک ظهرازمیان سنگ لاخ ها وسراشیبی های تند وکوهای مرتفع به پائین درّه میرساندیم و درکنار چشمه های گوارا  و سبزه های دل انگیز وزیباکه تمام دره هارا پوشانیده امکان لحظه میسرمی گشت ودرحال استراحت مدام  صدا های قناری ومرغان خوش خان ازجا جایی  ان دره ها بگوش میرسید .

      باید حرکت می کردیم ! افراد! حدوداًبه شست یا هفتاد نفرمیرسید که اکثراً  هم  سن وسال بودیم  افراد یکی پس ازدیگری راه می افتادیم ومن هم همراهی  برادرم که همیشه درکنارم بود با جماعت  مسیررا می پیمودیم ،و ازبین دره های  سرسبز،  راهای باریک پرپیچ وخم می گذشتیم وهروقت خستگی زیاد می شد لحظه ی رفع خستگی می نمودیم وتمام راه با رودی همراه بودیم که صدای دل نوازهمیشگی اش مدام همراهی می کرد،درختان سرسبزبا طراوتش سایه می افگندند،دوستان همراه باگفتارخالصانه شان راه را کوتا می نمودند ،تانزدیک غروب به خانه مان برمیگشتیم  .

     فردا باز دوباره همان ریسمان ، همان کرند و همان مسیر! ،  باید ادامه میدادیم چاره ی نداشتیم صبح دیگرنیز حرکت آغازمیشد و دوستان همه با علایق دوستانه جمع شده باز به سوی همان هدف به راه می افتادیم  ومانند روزقبل دوباره پشتاره را اماده کرده با همراهان به سوی خانه حرکت  می کردیم ، و اگردر مسیررا ه پای ما به اثر اصابت سنگ یا چوبی پاره گشته  خونی می شد مقدارخاک نرم شده روی جریان خون می ریختیم  که خون بند بیاید وگاهی هم بعضی دوستان کبریت داشتند مقدار پارچه  ی  کتان یا پارچه نخی دیگررا آتش میزد وروی زخم می گذاشت دیگرفورا حرکت می کردیم دیگه نه درد ی بود ونه فریاد ی به همان راه ادامه میدادیم  .

          تمام فکرما این بود که امروز هیزوم از کجا تهیه کنیم دیگرنه غم داشتیم ونه غصه ی  نه فکردنیا داشتیم ونه فکری مال دنیا ونه کاری به کسی داشتیم ونه کسی به ماکاری داشت اصلا فکری غیران روز درذهن ما نمی امد وقت هیزوم اماده می شد ازقله ی که به زیر می امدیم شعر میخواندیم  وافراد همه باهم دوست بودند  وباهم می خندیدیم  ولطیفه  برای هم تعریف میکردیم نه کینه بود ونه  حسد ونه تکبرونه ریاست ونه چیزی بود که طمع کنیم ونه آوارگی بود  که نیشی زبان بشنویم و نه گردن کلفتی بود که زورگویدونه صف نان بود که یخه مارا بگیرد ونه عمامه ی بود که ارازل بردارد و، هرچه بود شاد بودیم وبا نشاط بلکه  ازگناه ومعصیت و تهمت ودروغ حیله ونیرنگ همه بدوربودیم  .

      ازاول بهار تاتابستان همین طورادامه داشت وگاهی هم باپدردرکارهای مزرعه وکشاورزی کمک میکردیم تا فصل بهار تمام میشد انو قت نوبت جمع اوری علف برای حیوانات بود که من وبرادرم که همیشه درکنارم بود میرفتیم وعمویم وپدرم هم اکثرا باما می امدند تایک ماه به جمع اوری علف ازعلف زارهای کوهستانی  مشغول بودیم  که انوقت نوبت دیرو وجمع اوری کشت وزراعت میشد که تااخرتابستان مشغول ان بودیم و بعد ازان علف های که جمع کرده بودیم باید به خانه می اوردیم که وقتی  تمام میشدکه  دوباره برای جمع اوری هیزوم برای زمستان میرفتیم .به پدرم گاهی میگفتم :   پدرجان امروز راتعطیل کنیم وپدرمیگفت :  پسرم :  (کارمیگه :تومرایک روز رهاکن ومن ترا صدروزرها میکنم .))

       من دران زمان بسیا ر علاقه به مدرسه کلاسی داشتم ،   برادرم (همیشه درکنارم بود ) چندسال بعدش رفت مدرسه کیلاسی که من همیشه ازبرادرم ودوستان دیگرمی پرسیدم که مدرسه چگونه جای است وانان میگفتند که خیل خوب است ولی معلم ها مارازیاد کتک می زنند .

به هرحال علاقه من به مدرسه یک اروزو شده بود که گاهی پدرم مرا دربازار جَوُزْ برای خرید میفرستاد که راهی بازار ازکنار مدرسه می گذشت ووقت من درکنار مدرسه میرسیدم وصدای سرود خواندند بچه های مدرسه رامی شنیدم فورا همان جا ایستاده  و لحظات توقف میکردم به جهت علاقه ی  مفرط که مدرسه داشتم وچاره ی نبود باید دنبال کارم می رفتم ولی حسرت مدرسه تابستانی همواره دردل من بود .

        (((   خاطرات جالب از مدرسه تابستانی ))

      که روزی علف ازبیابان می اوردم درکنا ر چشمه به نام سلمان بیک برای رفع خستگی توقف کرده بودم ، پایین ترازآن شاه راه قرارداشت  وچشمه هم پایین ترازراه،‌  ناگهان دیدم که یکی ازمعلمین مدرسه ی ابن سینای برگرازهمان راه درحال عبوراست من هم قبلا اورا یکبار دیده بودم وامّا  ادب واحترام را به شیوه آنان را نیا موخته بودم ، از دیدن معلم که  لباس شیکی اتوکشیده درتن داشت ،  قامت بلند ، رسا وموهای روغنی شانه کرده  و درحال با زوان را به رسم بزرگی و عظمت  حرکت ،دستانش را  محکم محکم تکان میداد و چهره جذاب ، لطیفی داشت ،درمقابل! من یک آدم بارکش افسرده، عرق تمام وجودم را غریق ساخته ،آفتاب صورت خسته ،کوفته ام  را سوخته بود ولباس چوروکیده ،پینه بسته ی درتن داشتم ولی به اهل علم ومعلم خیلی علاقه داشتم ،شاید پزیرش علاقه ازسویی مانند من برای شخصیت چون استاد نویدبرگر  دشواربوده ودرک این دشواربرای من  بعید!   استاد داشت به من نزدیک می شد وازدیدن استاد به وجدآمدم  صدازدم :

   استاد نوید! ،استاد نوید ! واستاد نوید از صدای من  ایستاد وگفت : چیه ؟ من گفتم : اقای استاد  من خیلی دوست دارم به مدرسه شما بیایم درس بخوانم ومرادرمدرسه خود بپزیر ! وقت استاد نوید سخن مراشنید : گفت : بیا این جا من تورابه مدرسه ام  بپزیرم .

        ومن به شوق تمام  دویدم به سمت استاد نوید.  درحالیکه گرد غبار بیابان از چهره ام می ریخت و بویی عرق کار وزحمت وتلاش شاید شامه استاد را نوازش می داد  با لباس گهنه ومندرس .دستانم   رابه  عنوان مصافحه  به سوی استاد دراز کردم وخم شدم که دستان استاد را برای احترام ببوسم (آنزمان رسم بود که دست استاد را می بوسید ) واوهمینکه دست مرا گرفت اول دست چپ ام را محکم به دست راست خود گرفت وبعد با سیلی محکم به صورتم خواباند و بعد سیلی دوم وسیلی سوم  وسیلی های پیاپی که  با ضربات محکم و شدید به صورتم نواخت  بازدلش آرام نگرفت واو مرا روی خاک خواباند وهرچه که قوت داشت بالگد به شکم وپشت وکمرم نثار کرد که شاید بیش 20 لگد به بدن من کوبید و باز دلش ارام نه شد مراکشید ازروی سنگ وخاک وخاشاک به سوی چشمه داخل اب خوابانید تمام لباس هام مملوازگل ولای شده بود باز هرچه که دلش خواست به داخل اب وگل مرابه مشت ولکد وسیلی نثارم کرد وبا کفشش درزیر گلوی من درمیان آب گرفت تا صدای من به خرخره افتاده بود  دیگررمق فریاد نیز از من گرفته شده بود و خود استاد نیز خسته دیده می شد و لباس های زیبا او قدرهم خاک آلود و گلی شده بود  وان وقت مرارها کرد وگفت :این هم مدرسه من ، الان یاد گرفتی ؟!

من که داخل آب چشمه افتاده  بودم واستاد محترم که 500نفرشاگرد داشت واو استاد مدرسه ابن سینای برگر بود بلکه از مبرزترین اساتید  همان مدرسه به شمار می رفت .

    استاد رفت.   ومن باچشم گریان وبدن پرازگل ولای وصورت کبود وازتمام لباس هام آب می ریخت به زحمت خودم رانزد علف ام رساندم  لحظات زیادی گریه کردم وهمان روز دیگرنتوانستم دنبال علف برای باردوم بروم واین هم از استاد ومعلم که مرادرمدرسه اش پزیرش کرد .