سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

مدرسه زردنی شهرستان + الودال شهرستان + محمدکاظم عرفانی شهرستان د

یکی اززیباترین خاطره من درمدرسه زردنی شارستان ؛ انتخاب دوست بود،  که هرکسی به سلیقه وانگیزه خویش دوست اش را برگزیند ،آدم وقتی بایک ویا یا سه نفرهمنشین باشد وحشرونشرش باآنان است ،رفاقت ودوستی باآنها حالت غیراختیاری را بخود میگیرد چون انسانی که دروجودش فطرة اجتماعی فعال است واجتماع شان اگرازسه نفرتجاوزنکندومجبوراست که ازهمان اجتماع کوچک دوست ورفیقی داشته باشد اگرچه سلائق واخلاقیات شان نیزباهم متفاوت باشند .

ولی اجتماع ما خیلی زیبا بود زیرا : اولا- بزرگترازحدود انتخاب اجباری بود،  درکثرت!  انتخاب دقیق تروآزادانه تراست ،دوما -اشتراکات فراوان وجودداشت چون تقریب سنین ونداشتن اغراض، مانند مال وثروت وقدرت درخالصانه بودن صفاوصمیمیت میان دوستان اهمیت تام دارد ،پس بهترین دوستیهایی  قابل فرض برقرارمی شد.

    دلهای پاک وپاکیزه  وروحهای زلال چه جویبارازعشق وصفا ایجاد میکند چون بهشتیان که خداوند تعریف میکند که : وَنَزَعنامَا فِی صُدُورِهِم مِن غِلٍّ تَجرِی مِن تَحتِهِمُ الاَنهَار وَقَالُوااَلحَمدُلِله ِ الَّذِی هَدَینَا لِهَذَا وَمَا کُنّا لِنَهتَدِی لَولا اَن هَدینَا اللهُ ، (سوره اعراف آیه 42) یعنی خداوند دلهای بهشتیان کینه ها وکدورت هارا میزداید وبهشتیان شکروسپاس انجام میدهد که خداوندا سپاس تورا که مارا بدین سو هدایت کردی و اگر توهدایت نکردی بودی که الان این جانبودیم .

     اگرچه همه این صفارانداشتند بلکه ابرتکبروغرورروی دلهای شان سایه داشت ولی اغلب بهاری بودند که ازنسیم فطرت شان بویی خوش اللهی استشمام می شد.

دریکی ازتعطیلات دوستی صمیمی ام محمدکاظم عرفانی تصمیم داتشت به الودال شارستان مسافرت کند که دراین مسافرت دوستانه مرانیزهمراه ساخت زیرا: استادبزرگوار(پدردوست من) اصالتاً ازاوشوالوال است و چند برادرواقوام نزدیک ایشان درآن جا سکونت داشنتند وهمشیره استاد نیزدرقریه ملمستوک زندگی میکردند .

گمان می کنم که این مسافرت درآواخربرج دوم تابستان بود ،سفرصمیمانه شروع شد اول صبح بعدازصبحانه حرکت را آغازکردیم وحدودا نواحی پالیچ که چند درخت سنجددرکنارجاده بودند رسیدیم ، که چهار نفراز دوستان الودالی رادیدم که ازمقابل داشتند میامدند ، بعدازاحوال پرسی و خوش وبیشی جریان برگشت شان را پرسیدیم  دوستان گفتند : که هیئتی ازایران برای نظارت حوزه های علمیه میایند ومدیرواساتیددستور بازگشته همه را صادرنموده اند .

   شنیدن این سخن مسافرت مارا نیزلغوکردوبادوستان الودالی درکنارجاده زیرسایه توقف کردیم که بعدتوقف کوتا ه گروهی دیگری نیزازالودال رسیدند وهمین طور رفقا ودوستان گروه گروه ازالقان ،الوال وصدخانه بماملحق می شندند.

    پشت جاده را کامل درختان بادام پوشانده بود وهربادامی ازدورنمایان بود که سنگینی بار چهره سبزش را تغییرداده   وشدت باروبرگ سایه خوبی برای استراحت مهیاساخته  ،دوستان نیزخسته وازراه رسیده اند ،گویا این سایه های تیره و هسته های شیرین  بادام بازبان بی زبانی مارا به سمت خود دعوت می کردند وما ودوستان بدون کبروغروردعوت شان رابه اجابت رساندیم ،   ودرختان  که دست ندارند که پزیرای کنند وما خود دامن دامن چیدیم وخوردیم وخسته گی وکوفتگی رازائل نمودیم !.

     هسته بادام مقوی است ودهان را نیزشیرین میکند ولی گرسنگی را نمی تواند مرتفع سازد وساعت از ظهرگدشته وگرسنگی کم کم دوستان را بی تاب وبی طاقت می ساخت وفقط چاره این بود که به خانه های برخی آشنایان که دراطراف بودند برویم تا هم رفع گرسنگی ماگردد وثوابی سفره ی انان را دربرگیرد.

به سوی تپه ای که پائین از جاده بود را ه افتادیم ،  وآن پشت تپه  دنیایی ازپالیز(خربوزه ،تربوزه ، بادرنگ و.. ) بود ول  تاهنوزنارس وکال بودند ،واقعا قابل خوردن نبودولی گرسنگی شدید نیزقابل تحمل نبود ،یک باره همه مانند لشکرپادشان قدیم به سویی ارتش منظم پالیزحمله ورشدیم ؛یکی خربوزه ی  نارس ویک هندوانه کال و یک خیاروبادرنگ تازه متولد شده ، را کندیم وچاقونبود وبه سنگ میزدیم و مغزناپخته آنهارا متلاشی می ساختیم ، یعنی به کوتاه ترین وقت لشکررا شکست دادیم واز کشته ها پشته ها ساختیم وخارج شدیم .

بعدازفتح پیروزمندانه برخی رفتند به خانه ها وبالاخره بعداز دوساعتی دوباره به زیردرختان سنجدجمع شدیم ! کم کم غروب نزدیک می شدکه ناگهان استادبزرگوار حسینعلی عالمی او با چندازدوستان نیز ازراه رسیدند وهمه دربرابراستاد احترامان معمول انجام دادند .

استاد گفت : همین بالاتر عروسی (تُوی) است همه میرویم درعروسی وشب که هواخنک شد به سوی مقصد حرکت می کنیم !

    استاد بزرگوار جلو وجمعیت ازپشت سردرجلسه عروسی وارد شدیم !! همه استاد را می شناختند وبه ایشان وشاگردان شان احترام کردند،عجیب اینکه : صاحبان مراسم از ورود  بی  موقع میهمانان ناخوانده آرزده نشدند ،بلکه اظهارشادی وشعف می کردند وخیال می کردند که آمدند استاد وشاگردان مایه برگت وخوشبختی عروس وداماد خواهد شد، وشاید این را یک رحمت ناگهانی اللهی میدانستند .

غذا خورده شدواستاد آماده شده که الان حرکت کند که نا گهان یک مردی باکمال ادب واحترام درمقابل استاد زانوزدوخم شدکه دست استاد را ببوسد که نگذاشت .وسرش را پائین انداخته بود مانندکسی شرمنده باشد ،اول خودش را معرفی کرد وگفت: اسم من سید فلان مرده گاو وفرزندسید اسماعیل مرده گاو هستم ،تعجب می کردیم که این مردچرا خودوپدرش رافحش میدهد ! وبعد گفت: استاد! من یک آدم بسیار فقیر وبی نوایی هستم هفت فرزندکوچک دارم وزمین وزراعت ازخودم نیست ولی زمین یک نفردیگر را به رسم دهقانی ( دوسوم مال صاحب زمین ویک سوم مال من ) امسال پالیز(خربوزه ،تربوزه ، خیار،بارزنگ وو) کاشته بودم که نانی برای  فرزندان خوردسالم دربیاید   ولی امروز شاگردان شما آمده اند تمام پالیزمرا نابودساخته اند  ودارو  نداری مرا بخاک یکسان نموده اند ! الان نزدشما بزرگوار آمده ام که نامه بدهید که درمقرحکومت ببرم وشاید کمکی برای عائله ازپاافتاده ام  نمود!! وفرزندانم درفصل زمستان زنده بمانند !.

   سخن سید به این جارسید ودیگرسکوت کرد که استاد چه جوابی میدهد؟! ولی استاد فقط می خندید ،شاگردان همه زبان به تگذیب آن مردگشودند! 

مردبینوا دیگرچیزی نداشت که بگوید ودرمقابل این جمعیت ! فقط متوحشانه نگاه می کردکه ناگهان یک نفر قوماندان به نام اُلفَت با یک اسلحه کلاشنکوف از پشت سراستاد نزدیک می شدوکمی مکث کردوبعد لگدمحکم کوبید به سینه مردبینوا وآن بیچاره به پشت به زمین افتاد ! واستاد خندیدوهمه بلندشدند وجلسه را ترک گفتند.