سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

قسمت اول تعصب سادات افغانی +خاطره زن سید ومردهزاره افغانی +ورامی

 

  (( صفحه اول خاطرات ))

   1—روزی یک نفرجوان ازشهرستان دایکندی   درامام زاده جعفر پیشوایی ورامین،  وارد حرم امام زاده میشود، درحال زیارت متوجه می شود که درکنارش (کنارضریح امام زاده قسمت مردانه وزنانه جدانیست ) پیره زنی افغانی بالباس های بسیار ژولیده و حالت بسیار افسرده باصدای حزین و پرازغم واندوه و چشمان اشک بار خود را درکنار ضریح انداخته به شدت ضجّه میزند،  به قسمی دل هر دین داری را به شدت می سوزاند،  وبا دیدگان غرق دراشک خداوامام ذاده را به فریاد می طلبد   ، جوان افغانی که کمی صبرمی کند ولی کاسه ی صبرش ازگریه جان سوز زن افغانی لبریز میگردد بی اختیار به سوی پیره زن می شتابد با ترحم از پیره می پرسد که مادرچه شده؟و چه مصیبت عظیمی به شما روی اورده است که این گونه شما را به ضجّه وناله واداشته است ؟

        پیره زن که نگاه می کند ومیبیند که جوان افغانی کنارش استاده فورا بلند می شود ازداخل حرم بیرون می آید ودربیرون شروع می کند به درد دل گفتن ،  که من تازه از افغانستان امده ام و هیچ کسی را ندارم و دودخترجوان ویک پسرکوچکم دردستان قوچاق بَر اسیر اند ومرا قوچاق بر درهمین جا آورده که پول پیداکنم تا دختران وپسرم را از دست قاچاق بر نجات دهم .

         پیره زن درادامه می گوید : کاش کسی پیدا می شد که یکی دخترانم را به ازدواج خود درمی اورد ولی از دست بلوچها نجات میداد ،‌و توهمچه ادم را نمی شناسی ؟ جوان افغانی که زن هم نداشته و ازاین طرف به فریادی این زن بینواء هم برسد می گوید :

             مادر برویم خانه ما غذای ونان آب برای شما بیاورم خدا کریم ومهربان است شاید فرج حاصل بشودسپس او این زن بینوارابا مهربانی  به سوی خانه خود،  که درمحمد آباد عرب ها ی ورامین است می برد،‌ و این جوان مادری هم داشته که شوهر کرده بوده و خود درکنارمادرخود درخانه نا پدری زندگی می کرده .

          این قضیه  را بامادرخوددرمیان می گذارد که:  این پیره زن مهمان دوتا دخترجوان ویک پسرکوچک اش دست قاچاق براست به همین خاطر می  گوید:  : اگرکسی فرزندانم را نجات دهدمن یکی از دخترانم را به او می دهم که دیگه چاره ی ندارم .

    بالاخره مشورت کامل شده  و نتیجه این می شود که جوان هرچه پول داردبه طبق اخلاص گذاشته به جهت خلاصی فرزندان زن بینواء  بدهد تااینکه فرزندان اورا از دست قاچاق بر، نجات پیدانماید   و همین کار را می کند که دختران جوان وپسرکوچک را آزاد میکند وپیر ه زن هم به وعده اش وفاکرده یکی دختران اش را به عقد اودرمی اورد و بعد از مدتی کوتاهی داماد (که مدت های درایران ساکن بوده وقسمت های عمده ایران میشناخته )  برادر و قوم واقاریب مادرزن اش  را درشهرستان ساوه پیدا می کند ومادرزن محترم و دوفرزندش را به ساوه می اورد .

        کم کم خستگی راه طولانی ازبدن ها بیرون رفته ،   چشم های تاریک باز می شوند ،  غم واندوه ها زایل میشوند و خنده ها وشادی ها جای درد ها ورنج هارا  می پوشانند  که شش ما ه از این وسط گذشته وهمسرجوان افغانی حامله است روزی درکنار همسرزحمت کشیده و خوش اخلاق و دوست داشتنی اش نشسته هردو به همدیگر عشق نثار می کند و از زمان های سابق و شادی وغم های خود شان را به همد یگر باز گومیکنند که ناگهان همسری دل بند او به صورت جدّی به همسرش می گوید :

·       ما سّیدیم و هرگز با هزاره ازدواج نمی کنیم .!

·       جوان افغانی : نه ! شوخی می کنی؟ !

·       نه ! به خدا ما کشته شدن را دوست داریم ولی زن هزاره نمی شویم . مگرتونمی دانی که ازدواج سید باهزاره حرام و دشمنی با خداوپیامبراست ؟

·       جوان افغانی که مات ومبهوت مانده ازشنیدن این سخنان همسرگرامی اش ولی برای بارهای دیگرمی پرسد ؟

·       توراست می گوی ؟ واقعا باغیرسید ازدواج حرا م است ؟ .

 

همسرش آره مگرتونمی دانیستی ؟

·       جوانی افغانی : نه

·       همسرش حالا توسید ی یا هزاره ای  ؟

·       جوان افغانی که حیران شده چه کار کند اگربگوید که من هزاره ام انوقت است که این همسرگرامی   که تمام  داروندارش  را برای اوصرف کرده  از کف   میدهد   ، زن هم حامله ،‌ وازاین طرف   بین مردم که  باچه  تشکیلاتی   عروسی گرفته و قوم فامیل همه آگاه شده ا ند که فلانی زن گرفته الان دوست ودشمن چه خواهد گفت ؟!  وای این  چه گرفتاری بود که پیش آمد ؟

            بعد از لحظه ی فکر مجبور می شود که دروغی سرهم کند  که مشکل را بالفعل حل تا بعدا فکر اساسی کرده باشد ، با لحن آرام می گوید : من هم میدانیستم که شما سید هستید واز قیافه تو و مادرو برادروخواهرت کاملا پیدا بود و من هم سید م .

          ولی وجدان این جوان هزاره که خود را سید گفته شب روز آشفته و غم واندوه و همواره اورا آزار می دهد ، که من هزاره ام خود را سید گفتم و خدایا ! نزد پیامبرو حضرت زهرا چه بگویم؟   آخر مردن است و قیامت وحساب وکتاب ؟ وای چه قدر گناهی را هرروز وهرساعت برای اینکه سید نیستم خودرا سید گفتم مرتکب می شوم ؟

         یک سال از این واقعه می گذرد وخانه ی را دوراز مردم اشنا اجاره می کند  که مردم به همسرش نگوید که شوهرت  سید نیست.

            تااینکه فرزند پسری  از این دخترسید و شوهر هزاره بدنیا میاید   وهردوزن شوهر از دیدن فرزند چشم شان روشن و خوش حالی برسُرُوْرِشان افزوده می شود    وجوان هزاره روزها  کار می کند وبرای همسر وفرزندش نان و آب تهیه می کند وهردودرکنار هم زوج خوش بخت دیده می شوند .

       اکنون شش ماه از تولد فرزند شان گذشته ومادر وپدر دور شمع فرزند خود می چرخند وشادی میکنند ولی غم واندوهی همواره شوهر را ازار می دهد وهمسر متوجه هست که شوهر ش یک درد ومرض داردکه همیشه دراندوه جانکاهی غرق می شود وهمسرمهربان هرچه که اصرار میورزد که رازی این درد را بداند  ولی شوهر می گوید چیز ی نیست من عادت کردم که گاهی درگذشته غرق میشوم وگاهی هم می گفت : می ترسم که این شوق وعشق ما روزتمام شود وروزگار کج رفتار از من و تو بگیرد  :

 همسر مهربانش می گوید : این چه حرفی است مگر می شود که این خوشبختی را به غیرمرگ که برای همه حق است کسی از ما بگیرد ؟ شوهر گاهی از روی شوخی می گوید : من اگرروز ی کافرشدم چه ؟ توباز درکنار م می مانی ؟

 همسر مهربان : چه  می گویی ؟ توبه هردینی  که باشی من از توجدا نمی شوم و اگرکافرشوی دنبالت هستم ، چگومه ازتو جدا شوم درحالیکه هردومان  فرزندی داریم واگراز تو دل بکنم  از فرزند م نمی توانم جدا شوم ودل برکنم وای توچرا همیشه از جدای و بی وفای حرف می زنی ؟

         روزی شوهر که کاسه ی صبرش کاملا لبریز شده دیگر نمی تواند با وجدان ناآرامش کنار بیاید  ، این گناهی که شب وروز اورا از درون آزار می دهد مخفی نگهدارد لذا بسیار به ارامی تمام مطلب را از اول تااخر به همسرمهربان وباوفای خود تعریف می کند ؛ .

 همسر مهربان : از شنیدن این سخن کاملا شکه می شود   باحالت نا باوری می گوید :

         تورا ست می گویی که هزاره هستی ؟ تومرا امتحان می کنی ؟  توهرگز هزاره نمی شوی ؟ نه نه ! چه گونه باورکنم که من مدت نزدیک به یک  سال ونیم  باهزاره زندگی زنا شوی داشته ام  ؟ نه نه!!!! توراست بگو که هزاره نیستی .((ادامه ی خاطرات راهم بخوانید ))