سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

مدرسه رفتن من +احسانی شنیه برگر+مدیرمدرسه زردنی شارستان دایکندی

   علاقه به مدرسه:من به همان کار های روز مرّه مشغول بودم ،چون رفتن به دنبال علف ، هیزوم ، دیرو کردن زراعت و...  که روزی ازروزها  مردی سرشناسی (علی اکبرفرزندمحمودپای کوتل ) درقریه ما فوت کرد ، روز چهلم  متوفی  جمعیتی زیادی برای این امرازهرسو رهسپارقریه ما گشتند زیرا :مردی  درگذشته ازمشاهرمردم ما به شمارمی آمد ، علما وروضه خان ها از گوشه گوشه منطقه برگردرمحل گرد آمدند ،  تراکم جمعیت هرلحظه بیشترمی گشت ،گویاحسینیه پای کوتل ازکثرت نفرات نفسش تنگ شده بود  ، شاید این مکان درخودچنان ازدحامی را ندیده بود،، جلسه ی بی نظیر آماده، مستمیعین برای استماع مهیّا ، چشمها به سوی منبردوخته شده اند!  که کدام خوشبخت امروزروی این مسند قرارمیگیرند ؟! شاید هرسخنرانی علاقه دارد که درمیان چنین انبوهی متراکم ایراد سخن کند ،حاصل سالها گوشه ی مدرسه ماندن اش را به نمایش قراردهند !

    انتظارها کامل ، پیمانه های صبر دارند پرمی شوند ،شوق واشتیاقها دارد به اوج میرسد  که ناگهان یک شیخ جوان وزیبا با چند نفرهمراه وارد گردید ، چهره جذاب چون شکوفه ی  گل ،تبسم ملیحانه  و جلالت  مخصوص اوچنان جالب وجذّاب بود درهمان بدوی ورود توجه هارا معطوف ،نگاه را به خود نمود، عجیب اینکه : این صحنه چنان دل انگیزباجلالت بود که خودبخودعلما وبزرگان برای احترام قیام کردند . یا شاید بزرگان و شخصیت ها  اورا می شناختند . حالاحال وهوای جلسه کاملا تغییرکرده است ،گویا جلسه آماده بیانات اواست و جمعیت نیزاشتیاق سخنان اورا دارند وازهرگوشه ی مجلس صدای پیچ پیچ به گوش می رسید که مردم تقاضای بیانات شیخ جوان را داشتند .   انتظاربه پایان رسید وشوروشوق ها میوه داد وشیخ جوان رویی عرصه منبرنشست ،بیانات دل کشا،گفتاردل نشین ،تُن صدایی دل نوازاو چنان جذّاب به نظرمیرسید که گویی: اهل جلسه مسحور شده اند ،اینکه رسول خداصلی الله علیه وآله به دخترش فاطمه می گوید که : قُلِی یَا اَبَه ،فَاِنَّهُ اَحیَا القَلبَ وَاَرضَی لِّلَّربِ ،یعنی این فاطمه ! تو مرا پدرجان صدا بزن که این صدایی تو قلب مرا زنده می کند و خداوند را راضی می سازد ، واقعا خداوند دراین تارهای صوتی چه!  قرارداده ؟ که دل پژمرده را زنده می کند مانند یک درخت ویا یک گیاهی که ازبی آبی وتشنگی دارد خشکیده می شود و حالت پژمرده گی به خود گرفته که نا گهان آبی زلالی از جوی باری به او میرسد دیگرهمان درخت خشکیده طراوت پیدا میکند و همان گیاهی پژمرده  زنده می شود وبرخی صداها نیزاین خاصیت را دارد که دلهارا احیامی کند وروحها را شاداب می سازد.

بله ! دوستان این همان سحر صدا است که خداوند درتارصوتی وحنجره این شیخ جوان ایجاد کرده بودکه درهمان جلسه کوچک ترین آوازیاهمهمه ی شنیده نمی شد ونگاه ها به سویی وی دوخته شده اند ،تااینکه به قسمت روضه رسید ،لحن غمزا ومهارت خدادادیی که خدا به او مرحمت کرده بود،عجیب غلغله ی جانسوزبپا کرد، پرده های اندوه، دل ها احاطه کرد ،سیلاب اشک از دیده گان محببان آل رسول باریدن گرفت ،صداهایی ناله هایی فریاد پیروجوان برخواستند که گویی غوغایی کربلایی را درمقابل دیده گان می بینند و غربت خاندان اهلبیت عصمت درنظرها مجسم شده اند. 

   روضه نیز پایان یافت شیخ جوان آماده شد که ازمنبرفرود بیاید نداهای درخواستی مردم عاشق از هرسوبلند شد که آقا منبرش را خاتمه نداده دوباره فیض بیشتری نصیب نماید ،یعنی دل ها تا هنوزاشباع نگشته اند ودیده گان آماده گریه و جگرها آموزش برای خاندان رسالت اند ، شیخ جوان میدانست که این جمعیت به چه اندازه تشنه معارف اهلبیت اند ، زیرا : مردم آن سامان خالص ترین ،پاکترین ،شیعیان عالم اند ،اگرچه فعلا تلویزیون ،ماهواره ورسانه ها امدند ،اعتقادات ودین وجوان مارا هدف گرفتند ولی درآن زمان این پاکی واخلاص  فقط مال آن سرزمین بود ونیزده ها سال این مردم به خاطر نژاد وعقیده ی که داشتند قتل عام شدند و زنان ودختران شان به اسارت رفتند و مظلوم ترین مظلومیت ها را چشیدند تا این عقیده و این پاکی بماند .

    . مجلس تمام شد ولی بهترین خاطره زندگی ام گردید وذهن من آن جلسه را تصویر برداری نمود وهرچندگاهی آن تصاویرخودبخوددربایگانی ذهنم مرورمی شود، ازهمان ساعت دیگربه عالمان دینی علاقه مند شدم ومهرمبلغان مذهبی  درصحفه وجودم نقش بست خصوصاً علاقه عجیبی به این شیخ جوان پیدا کردم ، مایل بودم به اوازنزدیک شده و سلامی وعرض ایرادتی انجام دهم ولی وقتی به قیافه ی علف کشی ، لباس کهنه وصله دار ، دستان ترک خورده ،  چهره پر ازگرد وغبار  و به کفش ربلی خود می اندیشیدم جرئت نمی کردم به اونزدیک شوم زیرا :او اسطوره ی ذهنم گشته بود وخیال می کردم که امام معصوم علیهم السلام هماننداواست  ،فقط ازاعماق دل به او آفرین می گفتم واز مکان دورتر هماره به چهره نازنین او نگاه می کردم .  

    من باید برای سرمای زمستان هیزوم و برای حیوانات علف جمع میکردم  ودرزمین ودرختان رسیده گی می کردم . روزی  که گوسفندان نوبتی  را همراهی برادرم که ازمن کوچک تربود(محمدکریم احسانی که بعدا بی گناه بدست وهابیت طالبان به شهادت رسید ) برده بود م درجای خیلی دور(کوه وبیابانهای میان چرخ وپای بوم ) که از منطقه ما فاصله ای زیادی داشت ، پسر بچه ی چوپانی رادیدم که درست به سن وسال خودم بود، عجیب شباهتی به همان شیخ جوان داشت!  رفتم جلودر نزد او، به خاطرشباهت اش با وی  رفیق شدم و از اسم وخانه وزندگی اش پرسیدم  واسم اوغلام حیدرازپای بوم بود  من به اواظهارارادت کردم  واونیزبه پاس مهربانیهای من  مقدار رواس (چوکری ) همراه  داشت به جهت اثبات دوستی به من هدیه کرد،وآن روزنیز تمام شدودیگر این دوست را  نیزندیدم وحالاکه سال هااز آن وقت گذشته ،اگرزنده است خداوندحفظ اش کند.    یک دوسال دیگر نیز گذشت ومن هم بزرک تر شده بودم روزی  به پدرم که خیلی دوستداری طلبه  وعلمای دینی بود عرض کردم که اجازه دهدتا برای طلبه شدن بروم ! ولی پدرم به من فرمود : نه پسرم اقای صادقی(آنوقت حاکم شارستان بود)  تورا برای شمول درطلبگی نمی پزیرد .

        یک سال دیگرنیزگذشت پدرم مرا برای عریضه ای درمرکزی حکومت اقای صادقی شهرستانی فرستاد ووقت ان جا رفتم  شانس خود را به امتحان گذاشتم که بروم درحضور اقای صادقی اگر پزیرفت که خوب به مراد رسیده ام  والا  ضرری نکرده ام ، پس به این نیت بسویی حاکم بزرگ شارستان راه افتادم ، کم کم ترس وحشت دروجودم پیدامی شدوروبروشدن باجناب حاکم  سخت وسخت ترمی گردید، کمی مکث کردم وسینه ام را  صاف وخودم را قوی ساختم  وبه خود گفتم : رفتن نزد اقایی صادقی ترس ندارد واوهم مانند من یک انسان است  وچراازاوبترسم ،اگرچه خودرا دلداری میدادم ولی دلم داشت می لرزید و صدایم ارتعاش داشت  وسرم کمی گیج شده بود ، تاخود رابه اقای صادقی رساندم و عریضه را که شیخ دولت طاهری که قبلا شرح دادم برای من نوشته بود  به حضور ی اقای صادقی باصد لرزوترس گذاشتم و او نامه عریضه ام را  خواند ودرزیری ان چیزی هم نوشت من ندانستم ولی بیرون امدم دیدم که نوشته است مدیر محترم مدرسه امام  صادق (ع) فلانی را  درمدرسه بپزیرید وسلام .

       باشادی تمام مقرحکومت جناب صادقی را ترک کردم ، اولین چیزی که درذهن ترسان من خطور کرد شیخ جوان بود(شیخ خانجان احسانی شنیه برگر)  که به ایشان ارادت عجیبی پیداکرده بودم ، هموبود که مرا علاقه مند به این موضوع ساخته بود ، حالا قدم زنان ودل  پرازنشاط وامید،  روانه قریه خود گردیدم  وهرچند دقیقه  نامه ی امیر شارستان را ازجیب درآورده ملاحظه می کردم وبا صدفکروتوهّم مسیررا طی می کردم ، برای اینکه زودتربه خانه برسم راهی چوکشهروبرکن بسمت کوتل کچک وبرگررا انتخاب کردم ،زیرا : آنزمان دیگر موتر(ماشین ) نبود که آدم سرجاده بایستد وسوارماشین شود به جانب مقصد راه بیفتد اگراز راهی کوتل هم نمیامدم بازازراهی دشت پیاده میامدم ،آنزمان درشارستان کسی موترنداشت فقط یک موترلاری کهنه را پایگاهی شارستان خریده بود که راننده نداشت وکسی درشارستان راننده گی نمی دانست واگرهم کسی کمی آگاهی داشت شناخته شده نبود،ولیکن ازجاهایی دیگرموترهای بارکم کم به شارستان میامدندولی دیگرمسافربه ماشین دل خوش نمی کرد.   حالا برگشتم خانه واینکه پدرم تنها وکارها زمین مانده وبرادرم که مدرسه ابن سینا برگردرس می خواند ، ذهن ام را مغشوش ساخته بود ازاین بابت خیلی نگران بودم ، دودلی بوجود آورده بود ، کم کم اندیشه مدرسه را کنارگذاشته مشغول کارهای خانه شدم ، ازاین سو فصل پائیز ازراه رسیده بود آرام آرام هوا سرد میگشت وکارها جمع می شدند ، روزی به پدرم مطلب را درمیان گذاشتم اگرچه پدرم دوست داراین راه بود وبازاکراهی خودرا پنهان نساخت وبا اکراه اجازه داد.

        پدرومادرمهربان ! به اندازه ی که  صلاح میدید وسایل رفتن را برای من اماده کردند .  تمام وسایل من عبارت بودند از : یک کاسه ارمنی ، یک لیوان چای خوری ، یک چای جوش (کتری ) ، یک لحاف ،یک تشک کوچک یک نفری ،‌یک بالش ، یک پارچه ی که رخت خوا بم را با او بیپیچم ، ویک دستمال که نان سفرم را دربین اوقرار دهم . ویک جوال که درآن آردم را بگذارم  .

     پدرم یک الاغ پیرداشت  که مادرزادی یک پایش کج  بود وهمه ی وسایل ام را درداخل پارچه ی گذاشتم درپشت الاغ بیچاره بستم صبح زود با توکل به خدا حرکت راآغازکردم ،روبسمت جنوب غربی شارستان آمدم وآمدم تا هنگام ظهر،  کنار رودخانه ی(پل غاف ) رسیدم واحساس گرسنگی جلو حرکت را مسدود ساخت ونان را از پشت الاغ پائین اوردم که درکنار آب به قصدخوردن نشستم ، که ناگهان یا دم امد که اگراین یک قرص نانی را که  مادرم برای خرج سفر گذاشته است حالا  بخورم شب!  چه می شود! ؟ حالا دیگه پدرومادرم نیستند وهمه ناآشنا دردیارغربت نه پولی داشته باشم ونه نانی ! چه می شود!؟

    صبح که گرسنه سفررا شروع کرده بودم وحالا که ظهراست به شکم مظلومم وعده ی نان شب را دادم و نان را دوباره دربین بستره درپشت الاغ بستم باشکم گرسنه باز حرکت را ادامه دادم  وقت که از غاف می گذشتم نزدیک غروب افتاب بود دیدم که پسرکی که تقریبا ازمن کوچک تربود درجاده از مقابل من می امد وقت به من رسید گفت : کجاه میروی ؟من گفتم که درمدرسه زردنی برای درس خواندن !!.

    واوگفت : مرا می شناسی  ؟ من پسری همان استادی هستم که تو میخواهی نزد او درس بخوانی وبرادر من اسم اش کاظم است  درهمان مدرسه درس میخواند والان من به تو امانتی می سپارم که به برادرم تحویل بدهی!  گفتم باشه ،حالا ان امانتی چه هست ؟   چند نخ سیگار دراورد داد دست من که این هارا به برادرش برسانم، قبول کردم ولی درنظرم جالب آمد چون تاهنوزسیگاررا بدست جوانان دیده بودم واولین باراست که خودم دارم لمس اش می کنم ،همه چیزش تازه بود گاهی بداخل سیگار نگاه می کردم که ازاشیای بوداری منظم چیده  و داخل کاغذسفید نو پیچیده شده است گاهی به  فیلترسیگاردقت می کردم ،به هرحال ازکوتل میان غاف وچپرسک ببعد سرگرمی راه همان سیگارشد تاهنگام نماز مغرب به مدرسه رسیدم .

   وردبه مدرسه :    عجیب ترین وجالب ترین چیزی که درآغاز ورود توجهم را معطوف ساخت شاگردان مدرسه بودند که واقعا عجیب وبدیع بودند ،مثلا تمیز تمیز، لباس های شیک وموهای شانه کرده و چهره های زیباه ، غالبا دریک سن سال دیده می شدند ،با دیدن آنها قهراً دریاد خود افتادم که باآنان خیلی متفاوت بودم  زیرا: من چرکین ، آفتاب سوخته ، کارکرده،  با لباس های کهنه ی وصله دارو موهای ژولیده وکفش پاره ربلی ، بدون جراب !! . احساس تفاوت داشت مرا نا امید می ساخت که :  ناگهان چشمم به همان شیخ جوان (شیخ خانجان احسانی ) که ارادت عجیبی به اوداشتم افتاد وبه سویش رفتم ، این دومین چیزی عجیب بود که با او موا جه می شدم، زیرا :اوباهمان جلالت ومقام هرگزتکبرنداشت ،لباس کهنه  وحالت فقیرانه من باعث تفاوت نگاهی او نگشت ،واقعا شگفت انگیز بود تاهنوز به آدمی نرسیده بودم که  لباسها ،چهره ها ،آدمها برای اویکسان باشدوخودنیز حالت بزرگ بینی  نداشته باشد ،اصلا باورم نمی شد که چنین آدمی هم باشد!  .همه چیزبرایم  اعجاب انگیزبود مانند شخصی روستایی که اصلا شهرراندیده باشد ورسانه ی هم نباشدتا ازآن راه مطلع گردد  یک باردفعتاً وارد شهرشودبرای او چقدرسخت وعجیب است!؟ زیرا: نه برخوردی شهری میداند ونه می تواندبه آسانی به کوچه وخیابان راه برود  بلکه همه چیزهم شیرین وهم دشوارمیاین.   

       درهرجا آدم های هستند که ساده هارا دست میاندازند وسادگی اورا حربه خنده برای دیگران می سازند وگاهی ازآزار تازه وارد لذت می برند ،تااندک اندک به محیط واطراف آشناگردد وسختی ها پایان یابد ،مدرسه زردنی نیز درنظرمن مانند این بود .  شیخ جوان گفت:  بیا دنبالم که اتاق تورا به تو نشان دهم ومن ازپی او حرکت کردم دریک اتاق تاریک که سیدبچه ی نیزبود  به نام سید هاشمی(سیدازچورپه برگر))  من رابه اومعرفی کرد وگفت : ازاین بعد این نفر هم حجره ی توخواهد بود.

       وارد حجره شدم چند تارختخواب دیگه نیزدیده می شدند  ودانستم که افرادی دیگری نیز دراین حجره هستند ، ولی فعلا سید بچه بود ومن! ،سید نیز برخوردمهرانگیزی داشت ، چه  خوب است !  آدم ها به کسی تازه وارداست یا ساده ،یا ضعیف وناتوان است کمک کنند وبرخورد شائسته داشته باشند زیرا : آن مواقع یک برخورددرست، یک تبسم محبت انگیز ، همکاریی اندک برای تازه واردخیلی مهم است وشدیدا نیازدارد وحضرت باقرعلیه السلام می فرماید : مَا عُبِدَ اللهُ بِشَیئٍ اَفضَلُ مِن اِدخَالِ السُّرُورِفِی قَلبِ المُؤمِن ، یعنی خداوند عبادت نشده است به چیزی که بهترازداخل کردن شادی درقلب مؤمن باشد ، حتما  بهترین مصداق  درهمانند این مورد است  .  شب سید  کمی برنج برای خود ش پخته بود ومن هم که خیلی گرسنه بودم وهمان برنج را اورد چند لقمه ی بیشترنبود کمی من خوردم وکمی هم سید ،گرسنگی من شدید ترازاین بود که این چند لقمه غذا مراسیر کند ولی چاره ی نبود فقط برای آرام کردن معده خوب بود،  اگرچه من یک قرص نان داشتم وبرای اینکه بی ادبی نشود آن نان را به سید دادم ،شب نماز را خواندم وخسته وکفته خوابیدم .    وصبح بعد نماز به دستور شیخ جوان قدرگندم گرفتم ، درمحلی که شاگردان دیگری مدرسه دران جا گندم شان را ازریک وخاشاک وفضله موش و... پاک می کردند به راهنمای ان ها گندم را به همان محل بردم وصاف اش کردم که این کار تا بعد ازظهر ادامه یافت وبازصبح و ظهر که مشغول صاف کردن گندم بودم وبی خیال گرسنگی شدم اصلا تصورش را هم نمی کردم  .       بارکردن الاغ طول کشیدزیرادوستان ازخربارکردن آگاهی درستی نداشتند  . عجیب اینکه هنگام حرکت سید(همحجره ای)  نانیکه شب گذشته به اوتحویل داده بودم به من برگردانید  . به سوی آسیاب حرکت را آغازکردم ، مسافت رسیدن به آسیاب طولانی بود عجله می کردم که شب برنخورم .  بار الاغم مقدار کچ بود لحظه به لحظه از طرف سنگینی بلندش می کردم تا نماز مغرب خودم رابه آسیاب پای کته سنگ رساندم ودیدم یک دونفر ی قبل از من هست .      آسیاب  :

       الاغ بیچاره دوروزاست که گرسنه است ،  خواستم  ازدرّه ها قدر نی ، علف حمع کنم برای حیوان گرسنه بیاورم  به این قصد به سوی درّه اطراف رفتم اگرچه هواتاریک شده بود خطرمال وعقرب و حیوانات دیگری نیز هست ولی چاره ی نبود ،  با فراوانی نی وعلف بزودی مقداری زیادی علف ونی برای الاغ بیجاره آوردم ولی دیدم که دونفردیگر همراهی  چندین الاغ ،  تازه ازراه رسیده اند وان دونفروقت نی ها وعلف های مرا دیدند به خشونت وتندی وبدزبانی  نی ها را ازمن گرفتند جلو همه الاغها ریختند والاغ پای کج گرسنه ی من توانیست  کمی از نی وعلف که خود آورده بود م بخورد ناتوانی من وخشونت بدزبانی آن دونفرباعث شد که من دربرخورد ناسالم شان هیچ اعتراضی نداشته باشم .     حالا دوروزاست که نان کافی نخورده بود م خسته وگرسنه  به سوی با رالاغ رفتم تا همان نانیکه مادرم دوروزپیش به من داده بود درآورده درکنار آب گرسنگی را مهارکنم !  نان کوچکی که برای یک نفرنیزکافی نبود دراوردم   آن دونفر خشن فورا بالا سرم رسیدند به تندی  نان را ازمن گرفتند وسه قسمت کرده ویک سوم آنرا به من داد ودوسهم هم آن ها برداشتند ، بازم سکوت کردم زیرا : گمان کردم که آنها عاری ترازمنطق واعتراض اند .  خلاصه نوبت آسیاب بمن رسید به کمک  اسیابان باررا روی دهل اسیاب خالی کردم ولی گندم آرد شد دیگر شب تاریک شده بود وراه بیابانی خطرناک ،عاقلانه نبود که مراجعت کنم   و شب همان جا ماندم و فردا صبح زود شروع کردیم به بار کردن آلاغ ها ، من خرها را نگه میداشتم وآن دونفرچون بزرگ وقوی  بودند بار را به پشت الاغ ها می بستنند تااینکه بالاخره آخرین الاغ که الاغ من بود که بار کنند وباهم را ه بیفتیم ولی ناباورانه  یکی ازآن دونفر گفت : من میروم دنبال الاغ ها و خری این بچه فلان فلان  شده بار نمی کنم ودیگری هم رفت ومن هرچه التماس کردم اثر نکرد ، وان دو نفر بی انصاف رفتند ومن ماندم وبار والاغ بیچاره ! ، تااینکه دهقان آسیاب امد که  پیره مرد سالخورده ی بود و اوبه زحمت توانست  بار الاغ راببندد . به هرحال خیالم راحت شد  ومن نیزهمرای الاغم ازدرّه عمیق به سمت بالا که مقصد بود راهی شدم .

    سزای عمل : الاغ  بیچاره با بارسنگین  مانند باد صرصربراه افتاد ، تااینکه به زودی به آن دونفر که  جلو تر حرکت می کردند رسیدیم  ، ازنفر اول وخران اش  گذشتیم و کم کم به نفری دومی رسیدیم که یکی از الاغ های او از پا افتاده بودو نمی توانیست به حرکت خود  ادامه دهد ولی صاحب الاغه از پشت سر الاغ اش اورا کمک کرده هول  میداد   . راه که ازدرّه عمیق  سربه بالا قرار داشت اگراصل را ه هموار بود ولی اطراف وخارج به شدت تند و سرشیب ودارای کوه های مرتفع وقلّه های بلند بود  به نحوی که اگر کمی خود انسان یا الاغ غفلت میورزید واحتیاط را ازدست میداد هماندم از کوه پرت شده به درّه عمیق سقوط می کرد . یکی از خرهای آن دونفرکه ازپا افتاده بودوداشت کمک میکرد  ومن به او  گفتم : ازپشت الاغ هول نده  ،امکان دارد که  الاغ  لگد بزند .صاحب الاغ مرد  بد دهان بود یک فحشی به من یک فحش به الاغ اش داد.  من هم سرم را پایئن انداختم از او عبور کردم  چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بودم که ناگهان همان الاغ یک لگد محکم به ساق پای اوزد بلافاصله او وخرش به  زمین افتاد والاغ که بارسنگین داشت  ازراه منحرف شد به سری کوه قرارگرفت،  درحالی که طناب الاغ اش رامحکم به دست پیچیده بود   وپای سالم اش به سنگی تکیه داده  وتلاش می کرد که الاغ را از سقوط به درّه نگهدارد وهردم  مراصدا می زد  وبه کمک دعوت می کرد .  ومن باید بارخررا بازمیکرد م  ولی متأسفانه  به فریاد ی او توجه نکرده با اعتنای اورا رها کرده ازکنار ش گذشتم  حالا نمی دانم که سقوط کردیانه .