سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

خاطرات بیماری من +خاطره مریض + خاطره تهران + کارگرافغانی + کاردر

     

(خاطره ی بیماری )

 

دربدوی ورود درهشت گرد کرج دریک مرغ داریی، سه نفرازآشنایان (همسایه )  را یافتم وآن بیچاره ها کارت مهاجرت نداشتند ،قدم بیرون گذاشتن ازمحل کاربرای آن ها برابربا خروج ازایران بود درحالیکه با مشکلات طاقت فرسا وتوسط قاچاقبرها برای کاردرایران  آمده بودند .

من ازدیدن آن ها به شدت مسرورشدم زیرا:درکشورغریب ، ناآشنایی به لهجه ایران ، دشواریهای راه ، خستگی ، آشفتگی ونداشتن پول، باعث شده بودکه به شدت احساس احتیاج به مانند آنان را پیداکنم .

اگرچه دیدن آن ها مرا شاد کرد ولی بعدازساعتی که آن هارا یافته بودم تب ،لرزه سختی سراغم آمد، طولی نکشید که کاملا به حالت اغما وبی هوشی افتادم ، ازساعت ده صبح تا ساعت یازده شب بدین حالت بودم ولی ساعت یازده شب کامل به هوش آمدم وهیچ احساس درد وتب نداشتم فقط حالت ضعف وگیجی درخود احساس می کردم ودوستان نیزخوشحال شدند ،ازمنطقه واقوام می پرسیدند ومن نیزکه مدت دوماه درمسافرت بودم وبا سختی های زیادی مواجه بودم  وحالا که درکنارآشنایان رسیده ام ضعف ، درد ورنج سفررا به طاق فراموشی گذاشتم فقط لبخند ،شادی را اظهارمی کردم وگذارشات منطقه ، اوضاع واحوال نزدیکان را به آنان حکایت می کردم .

متأسفانه این بیماری ازمن دست بردارنبود وهرچه به رگ بی خیالی میزدم اومرامحکم ترمی گرفت ،درهنگام صبح دوباره همان تب با همان شدت سراغم آمد ومرابه حالت بیهوشی برد وبازتاساعت یازده شب با درد دست پنجه نرم  کردم ودرموعد مقرّربه همان منوال برطرف شد . دوستان این بارنگران شدند امّا چاره ی نداشتند زیرا : بیرون رفتن آنان را گرفتارمی کرد لذا به جزصبر وانتظارفرج ازطرف خداوند کاری ازدوستان ساخته نبود .

با صبروحوصله نیزمشکل برطرف نشد ومدت بیست روزگذشت ولی این درد ،تب مرا رها نکرد بلکه بدن درتب می سوخت و روزبه روزتوان را میگرفت ، ضعف وناتوانی بشتروبیشترترمی گشت، تابالاخره دوستان تصمیم گرفتند که ماشینی را دربست بگیرند ومرا درسه راهی افسریه ، محلّی به نام سلیمانیه که اقوام ونزدیکان من درآن جا مشغول کار بودند منتقل کنند ، به خاطر اینکه آن ها کارت مهاجرت داشتند وبیرون رفتند برای آن ها امکان پزیربودند.

مدتی درتهران دراتاق اقوام وآشنایان بودم به همان منوال درد جانکاه مراهمراهی میکرد حالا دیگربه شدت نحیف شده بودم هرلحظه مرگ را دربرابرم مجسم می کردم وبه یاد پدروخانواده ام می افتادم واشکی را ازراهی دوربه آن ها هدیه می نمودم وگاهی با خدای مهربان   ، زمزمه ، نجوا ، داشتم ولی هرگزشفاهی درخواست نکردم ، حالا نمی دانم، چرا ازآمدن مرگ غمگین نبودم، بلکه سلامتی وعافیت یا افتادن درچنگال مرگ هرکدام می رسید تفاوتی نمی کرد .

متأسفانه درتهران تنهاخدمتی که نزدیکان وآشناها به من انجام دادند همان خوابیدن دراتاق کارگری آن ها بود ، دیگرنه کسی ازمن پرستاری میکرد ونه ازدکترودرمان خبری بود فقط تب بودکه تامغزاستخوان نفوذ کرده بود  وبی هوشی بود که همرابا کابوس های وحشت ناک راهی نفس را می گرفت ، پرستاروهمرازم اتاق نیمسازسوراخ سوراخ بود ، نه اشتهای به غذاداشتم ونه احتیاج به قضای حاجت ، روزها بی هوش وشب ها سلامت .

 دوست داشتم که شب ها یکی ازدوستان کنارم بنیشیند تا لحظاتی گپ بزنیم وسرگرم باشیم ولی آنها  خسته وکوفته دم غروب ازسرکاربازمی گشتند دیگه حوصله پرستاری وشب نشینی را نداشتند فقط یک غذای میل می کردند ومیخوابیدند امّا نمازودعا وتلاوت قرآن شان ترک نمی شد حتّی برخی شان خیلی سجّاده آب می کشیدند ازحدّمعمول بیشترنمازمی خواندند وهنگام خواب مفاتیح راکناربالین می گذاشتند ،تاهنوزاذان صبح نگشته که صدای پیچ پیچ نمازواوراد شان همه را بیدارمی کرد، تن خسته ، شدت خواب ،محلّ نا مناسب وگرما وسرما درانجام عمل بی تأثیزبود.

تاکم کم قوای من تحلیل رفت ، وجودم را ضعف احاطه کرده بود ،هرلحظه انتظارمرگ می کشیدم که یک نفرجوان ازاقوام دورمن که ازواقعه بیماری من خبردارمی شود، بلا فاصله خودرا درمحل رسانیده ومرا به دکتررسانید ،عجیب اینکه این ادم، مشهوربه فسق وپابیندی به هیچ قانونی نبود بلکه نمازخوانها وریش دارها اورا به آسانی دراتاق خود راه نمی دادند ومجالست با اورا گناه میدانیستند ، ولی همین آدم جان مرا نجات داد وبدون تأمل با مصرف شخصی درمان مرا به عهده گرفت . تاسلامتی کامل در پرستاری ، مراجعه به پزشک کوتاهی نکرد .

 

 

 

 

 

خاطره ی  تهران ))

تازه وارد بودم ، جیب خالی ، دوماه بیماری طاقت فرساکه تنها رمقی ازحیات را دروجودم باقی گذاشته بود،نیزمدت های مدیدسرباردیگران مراآزارمیداد.

یکی ازاقوام که بنّای ماهری بود وسال ها درایران بدین کاراشتغال داشت وچندین کارگرزیردست داشت ، اوبرای خود یک دبدبه ی فراهم ساخته بود وریاست ده نفرکارگررا به عهده داشت ،کارگران نیزبدرستی ازش حساب برده ، احترام می گذاشتند .

سال هفتاد یک بود ، توقع داشتم که  اومرا استخدام کارگری کند ، یکی ازکارگران ا وکه رابطه ی فامیلی با او وبامن داشت ، شخص متدیین وآبروداری درمنطقه محسوب می شد ، جلورئیس رفت ودو زانو نشست باحالت ملتمسانه خواهش کرد که اورا (یعنی من را) به کارگری نزدخودش بگمارد زیرا:او(یعنی من) درکشورغریب ، ناآشناه ، نحیف ولاغرکه حتماً نیازی به ترحم دارد .

امّا رئیس با بی اعتنای فقط کلّه اش را به عنوان عدم قبول بالا برد . فامیل کارگر،برگشت، سرجای خود نشست یک نگاهی به چهره ترحم انگیزمن انداخت بازسررحم آمد ،بعدازلحظه ی باز دوزانو درمقابل رئیس قرارگرفت ، با حالت تمنّا درخواست کرد که مرا به کاربگیرد . ولی رئیس بازبا بی اعتنای قبول نکرد .

این امرسه بارتکرار شد برای بارسوم با چهره عبوس ولحن تلخ ،گفت : باشه ولی نصف حقوق دیگران را می دهم یعنی سیصد تومان .

فامیل کارگرقبول کرد ، گفت : همان سیصد تومان بهتراست ازاینکه با این وضعیت وناآشنا وسرگردان باشی .

فرداصبح اگرچه ضعف ،ناتوانی ازبیماری تاهنوزازتن من کامل رفع نشده بود وارد کارشدم .گرچه تمام قوت ام را برای جلب رضایت رئیس بکارمی گرفتم .اولا : بخاطرآن فامیل من که به جهت من روانداخته بود حالاآبرواش هدرنرود. دوماً :ر ئیس بداند که من به اندازه یک کارگر معمولی می توانم کارکنم .

وامّا رئیس بی انصاف ، راضی نمی شد ، که نمی شد وسلسله وار نق می زد ومی گفت : این سیصد تومان را مفت به تومی دهم . ومن نیزمجبورم بودم به نق نق ها ی اوتوجه نکرده خودم را مصروف کارمی ساختم .

ساختمان بزرک بود غیرازما ، چندین نفرایرانی دیگرنیز درهمان ساختمان به کارمشغول بود ند وشبی ازپارگنگ ساختمان بالا می رفتم که یک نفرایرانی( سرپرست بود) مرادید گفت : من نیازبه کارگردارم برای من کارنمی کنی ؟ ازگفته اوبلافاصله این تصوربه ذهنم پدید آمد که فامیل رئیس من ازبابت قومی وفامیلی سیصد تومان می دهد واین ایرانی که ازدویست تومان بیشتربه من نخواهد داد . با تصوّراین موضوع پرسیدم چه قدرپول می دهی ؟ گفت : به کارگرانیکه دراین جا کارمی کنند روزششصد تومان حقوق میدهم وتونیزمانند آن ها . من گفتم : اجازه میدهی که به یک نفر مشورت کنم ؟ اجازه داد . فورا به نزدآن فامیل کارگرم که بخاطرمن به رئیس روانداخته بود ، باشتاب جریان را تعریف کردم واو گفت : بروبرای اوکارکن .

ازفردا برای ایرانی آغاز به کارکردم باهمان شدت وشتابی سابق ! ایرانی وقت مشاهده کرد که: با تمام نیرودارم کارمی کنم ، جلو آمد ، دست مرا گرفت ، گفت : این نوع کارخودکشی است ،آرا م آرام . وهرچه آرام کارمی کردم واو بازمی گفت : آرام تر.

راحت شدم ودانستنم که انصاف ، عدالت ، دربرخی دل ها وجود دارد،نیزمتوجه شدم که مروت ،مهربانی درریش ، تسبیح وسجاده نیست بلکه درکنارهربی انصافی یک عدالت خوا ، درمقابل لاف، گزاف ها یک عمل بدون شعاروجود دارد .

به هرحال آن دو فامیل من که یکی کارگرساده ویکی معمار،

بعدازچندسال هردوفوت کردند .کارگرروشن ضمیردرمورچه خورت اصفهان بخاک سپرده شد ودیگری به افغانستان به اثرسکته مغزی درگذشت ولی کاروکرداراین کجا وآن کجا .

هروقت گذرم به اصفهان بیافتد این رحم وشفت اورا بیاد آورده سرمزارش سوره ی قرآن تلاوت کرده ازخداغفورطلب غفران می کنم ودراماکن متبرکه به اثراحسان وکرامت اش ازیاد نمی برم .

ایاین   

 

  این بود کردار دونفرکه خود رفتند فقط خاطره ای ازآن ها درذهن من باقی مانده است ، که عبرت باشد برای ما که دل کسی را نشکنیم .