سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

مدرسه سفید غو ورس + خاطرات راهی سفید غوورس +مدرسه استادمحمد زکی

 

             مدرسه سفید غو ورس :

        سفیدغوجزء منطقه ورس بامیان است وورس یکی ازالسوالی های این ولایت محسوب می شود ، سفید غو: ازقریه های متعدد تشکیل شده که قسمت علیای  آن سرد سیراست که حتّی ازشدت سرما وکوتا بودند فصل تابستان درختان میوه وزراعت گندم(زرت)  وجوری به عمل نمی آیند ومردم این قسمت به مالداری وپرورش احشام مشغول اند ،  مردم این ناحیه (سفیدغوعلیا) شدیدابه دین ومذهب  معتقداند ، شیعه  اثنی عشری می باشندوگمان میکنم که پاکترین اعتقاد،ناب ترین ایمان ، خالصترین دین را دارند، واقعا ساده ، بی تکبراند.

    اما قسمت سفلیا ی آن تقریبا آب وهوای معتدل دارد  وتمام میوه ها وزراعت ها بخوبی  به عمل می آیند ومردم این ساحه نیزهزاره وشیعیان پاک وبااعتقادات محکم اند،خانه ی نیست که درحوزه ی دینی یک نفریابیشتر نداشه باشد، که کثرت عالمان دینی این ناحیه دلالت وابستگی شان به دین ومذهب  دارد ، مردم سفید غوبدرستی میهمان ونوازوخون گرم اند وزندگی اغلب شان درکشاورزی ومزرعه داری و مال داری می چرخند ، حکومت این مردم درزمان انقلاب بدست عالمان دینی اداره می شد .وفاصله ی این منطقه ازمرکزشارستان به مدت دوروزپیاده فاصله دارد وقسمت رباط شارستان همجواربا سفید غو علیا می باشد.اصلا سفید غویک درّه است که دوطرف این درّه را کوه های مرتفع احاطه نموده اند ،زمینی قابل بهره برداری ،آبی فراوان برف ازقلّه ها سرازیرمی گردد برای آبیاری مزارع وعلف زارها وجوددارد .

    حالا خاطره رفتن به سفید غو:

    مدرسه زردنی شارستان را ترک کردم  زیرا به امرحاکم بلامنازع شهرستان اخراج شده بودم،اگرچه این خروج برای یک جوان مانندمن خیلی دشواربودزیرا: وقتی دردهات خودم  مشغول هیزوم کشی، علف کنی، کاروبارزندگی بودم ،ورود درمجتمع طلاب زردنی برایم یک تولد جدید محسوب میشد وحالا خروج ازشارستان نیزهمان حالت یاسخت تر ازآن را داشت،باید دوستان،پدرومادر، مکانی که به جاجای آن مأنوس شده ام وخاطره ساخته ام بلکه همه علائق را  یک باره جامی گذاشتم ،یک باره بدیارنامأنوس ،سرزمین غربت ،بدون تجربه ،سفرمی کردم ،دلم پرازغصّه وچشمانم اشکباربودگویا دل کندن همان جان کندن است ، تااینکه عزم را جزم کرده  روانه دیار سفید غو شدم ، صبح  زود حرکت را آغازکردم ازراهی کوتل تخاوی به زرات وارد می گشتم ،قلّه ی تخاوی همه را نشان میداد ،خاطرات جالب، شیرین، گذشته یک مرتبه درذهنم زنده شد بی اختیارسیلاب اشک باریدن گرفت ،ابرتاریک اندوه تمام سرزمین وجودم را احاطه کرد،گمان ندارم که سکرات مرگ ازآن دشوارترباشد،زیرا: اعتقاددارم که  تلخی جان کندن همان جدای است که آدم  دوستان حتّی اولاد،مال وهمه تعلقات را رها می کند،واقعا این لحظه سخت ودشواراست وآدمیزاد اصلا فکرش را هم نمی کندوخیال می کند که مردن مال دیگران وخودگرفتارنمی گردد مثلا شما خانه ای ساختیدو یک سال تلاش کرده اید یک لحظه ویران می شود ! یا ملغی نگهداشته اید گم می شود ! آن لحظه چه می کشیدید؟!واین گوشه همان سکرات وسیع خواهدبود!اصلااعتقاد دارم که کسی به چیزی عادت کرده ومهرمی ورزد ،ناگهان جداگردد، بی خیال شدن آنعادت خیلی طولانی است،  فراموش کردن اش رنج بی حدلازم دارد 

    دوستان !  شب نزدیک غروب  به سرخ جوی رباط  رسیدم ودیدم یک مردی دارد گندم را از گاه به وسیله باد جدامیکند ومن نماز ظهرم را نخوانده بودم خسته وکوفته کنار اش اجازه خواندن نمازگرفتم  ،بعد با عرض احترام از او خواستم که مسافرم و شب فرامی رسد اگرمی توانی شب را مرا مهمان کن و اوقبول کرد بسیار به حسن خلق ورفتاری انسانی پزیرفت ،خداخیرش دهد ! و به خانه ی اورفتم وشب خیلی خوب از مهمان ناشناس پزیرای به عمل اورد وشب را درخانه ی این مرد که اسمش آزاد بود خوابیدم ولی صبح بعدازنماز صبح بلافاصله به حرکت به سوی سفید غو ادامه دادم .

   به سوی اسپی لان  راباط حرکت را ادامه دادم ،راه باریک وسربالای بود ،تمام درّه را علف ،مزرعه پوشانده بود ،رودی باریکی هماره برابرآدم درحال گذراست وصدای جریان آب هیچ وقت قطع نمی شود،بوی طبیعت زیبا وفضای دلگشایی اسپلان را ازیاد نبرده ام ! . تااینکه گرسنه شدم به مردی که ان جاه بود گفتم اقا مسافرم ،کمی نان وکمی چای میخواهم  وثواب اش هم به ارواح امواتت برسد  ؟

   ان مردباچهره باز از من استقبال کرد ورفتم داخل خانه اش و نان وچای مفصل اورد ،بعد صرف صبحانه باز به سمت کوتل حرکت کردم،آن کوتل!  مرز بین شهرستان ومنطقه ورس بود ،مکان خوش آب هوا! ، قلّه مرتفع ودل کشا! این طرف اسپیلان شارستان !وآن سمت درّه زیبای سفیدغو، که میتوانی هم بامیان را تماشا کنی وهم شارستان را بنگری ! قلّه را فتح کردم درمرتفع ترین وزیباترین مکان لحظه ی هرطرف به تماشا پرداختم ! به حرکت ادامه دادم به سراشیبی کوتل چون بادصرصر ره می پیمودم ،  تااینکه به منطقه ی به نام (هیگل * صدبرک* کته خاک)  رسیدم  ،هنگام ظهر به خانه ی رفتم و گفتم مسافرم گرسنه ام نان وغذالازم دارم  فورا مقدار غذای دل پزیر به نام (قوروتی )  آماده کردندوآوردند ،خداخیرشان دهد، خوردم وراهی مدرسه نیزرا پرسیدم وگفتند : باید این درّه ر ا رها نکنی تا به مدرسه برسی تاشب شاید برسی .

   ان منطقه ازمناطق  سرد سیر ورس است  که درختان بار دار دران منطقه رشد نمی کند  فقط درختان (اُلْیاد) بسیاردیده می شد  ولی کوه ،بیابان  مملوی از علف وعلف زاراست  ،  تمام آن درّه ها  پراست از گل وگیاه و علف های گوناگون و سر سبز و با نشاط !  ،  کشت زراعت دارند و بمال داری وگاووگوسفند داری مشغول اند  وهرکی  به کاری سرگرم  ویکی درکوه ویکی به دره ویکی دراطراف خانه ، سرسبزی درّه ، درختان تنومند الیاد و گل وگیاهان ، هوای خنک ودلپزیر،انصافادلچسپ است ونشاط آور! ،  دربین علف ها راهی باریکی دیده می شد که باید از ان راه حرکت می کردم .

   اسم ان منطقه کته خاک سفید غو بود .من هم به سوی سراشیبی رود خانه قدم برمیداشتم که اب رود خانه با آن صدایی دلنشین جریان اش گویا  مراهمراهی میکرد ، هرچند قدمی باید از رود خانه عبورمی کردم ، اب روان و زلال گویاهمدم همسفرم بود ،نگاهی این سبزه وآب گویی عم را میبُرد ،بوی طراوت بخش طبیعت هماره روان را نوازش می داد، بانگ پرنده گان ازهرسو بگوش میرسید ، بی خیال راه میپیمودم  گاهی اشعاری میخواندم و گاهی درحال سکوت  ازبین درختان زیباوسر سبز می گذشتم .

    که خدا میداند این سفربرای من چه قدر فرح  بخش وخاطره انگیز  بود ،  ومردم بانشاط وصمیمی  چه رفتارنیکو وپسندیده ای داشتند و  رفتار خوب ،برخورد شائسته ، معاشرت نیکوی آن مردم راازیاد نمی برم و حلاوت خاطره اش همواره کام مرا شیرین میکند و درروح من فرح ایجاد مینماید .

    تا اینکه کم کم روز به غروب خورشید نزدیک  می شد و دردهکده ی که به ان میگفتند (سرپل سفید غو ) رسیدم ودیدم مردی باریش بلند و قیافه ی متین ،ظاهرسنگین  روی تشکی،زیری درختی نشسته و وسلام کردم و اوبا انسانیت و خوش خلقی پاسخ داد .

   عرض کردم که اقا من مسافرم امشب را جا دارید که مهمانی شما باشم وان مرد درجواب گفت : بلی مهمان عزیز خدااست بیا وکفشم را دراوردم یک جوانکی تشکی دیگری اورد زیری پای من پهن کردومن مانند این مرد روی تشک نو نشستم و نماز ظهرم را که تا آن موقع نخوانده بودم  درکنار ان مردخواندم دیدم  جوانک برای من چای اورده خیلی   چای خوش مزّه بود وشب هم خیلی خوب پزیرای کرد بعدا متوجه شدم که این پیره مرد هم مهمان است واسم این اقا ! حاج ناظرللج ! ،اویکی از بزرگان  قبایل سفید غو بوده  که آن شب را برای صله رحم به خانه  دخترش آمده بود واو مرد عاقل ودانا  وبا کمال ودارای اخلاق خوش  به نظرمی رسید که گویا تجارب دنیا بسیار دیده و عمرش به بزرگی و اشرافیت سپری گشته است ، 

                     (  ورود به مدرسه سفید غوورس :

    حدود ساعت 8 صبح بود که خود را به مدرسه رساندم اما چه مدرسه ی؟!!!

 بنا  وعمارت این مدرسه قشنگترین وزیباترین ومرتبترین عمارتی بود که تا آنوقت دیده ام ،واقعا ساختمان این مدرسه هم ازداخل وهم ازخارج با هیئت مجللی بناشده واگربار اوّلت باشد که ازبلندی پشت عمارت تماشاکنی شکوه وجلالت اش تورا خواهد گرفت، بقسمی که پنجره های زیباورنگینی که همه ازداخل بازمی شود را مینگری گویا شکیل ترین مناظررا داری تماشا می کنی !درب وپنجره بارنگی آبی بانیکوترین چهره دیده می شدند ،شیشه های بهم پیوسته دردوطبقه چه جذابیتی ایجاد کرده بودند ،واقعا جالب ترین شکل! وجذاب ترین عمارت را داشتم مشاهده می کردم !لحظاتی زیباوقشنگی اش مرا مبهوت خاسته بود،بعدبخودآمده براهم ادامه دادم. 

      درکنا ر مدرسه نامه ی برای مدیر مدرسه اماده کردم ونام مدرسه را  ازتابلوی سردرب نوشتم که با خط بزرک برروی سنک حک شده بود : مدرسه علمیه ولی عصر علیه السلام . و خرامان خرامان از درب شمالی وارد شدم  .  ازداخل حیاط  به سوی دیواری نقاشی شده نظرمی کردم ،برشگفتی ام افزوده می شد که چه هنرمندانه معمار از گل وچوب این گونه دیوار وپنجره وزیبای به وجود آورده است؟؟!! 

     به نزد شاگردان مدرسه رفتم  که اکثرا کوچکتر ازمن دیده می شدند  سلام کردم از من به شایستگی استقبال کردند و خوش امد گفتند و مرا درحسینیه که درطبقه ی پایئن مدرسه قرار داشت راهنمای کردند وبرای من چای اوردند و بالطف ومرحمت زیادی  آن ها روبروشدم 

     خاطرات شیرین این ها است!!  که تا کنون ذا یقه مرا حلاوت می بخشد و رفتارصمیمی ودوست داشتی ، لوح دلم را همواره نوازش میدهد وصداقت واحسان این ها همواره درجلو چشمم میاید اکنون وقتی خاطره ی دوستان ارجمندرا مرور می کنم اشک دیده گانم فرومیریزد و بهترین دوستان که تاکنون انتخاب کردم همین ها  بودند که نام شان شیرین ویاد ی شان بهترین خاطرات زندگی من گشته است ونام ویاد این عزیزان  دراولین لوح خاطره ام ر ااشغال کرده است  که روز چندین بار تصاویر محبوب و چهره های  دوست داشتنی شان درجلو چشم خاطره ام ظاهر گشته و ذهن ناقابل مرا ساعت ها به خود مشغول میسازند . شاید دوستان گرامی این مدرسه  اطلاع نداشته باشند که  بهترین دوستان من درزندگی و دوست داشتنی ترین  افراد زندگی ام را همین ها تشکیل داده بلکه صفحات  کتا ب دلم  پر از تصویر نیکوی این دوستان .

    که سال ها از آن زمان سپری گردیده ولی مانند بعضی آن ها را هرگزدرصداقت ومحبت  برنگزیده ام بلکه درخت محبت این دوستان در روحم ریشه دارگشته و که خروج از این سرزمین محال خواهد بود   وجایگاه برخی شان درلوح خاطره ام  تادم مرگ محبوب ترین دوستان خواهد ماند .

ادامه : 

          ادامه :  مطالب راباشاگردان مدرسه درمیان گذاشتم وانان مرانزد استاد بزرک که اسم مبارک شان حضرت استادمحمد زکی حفظه الله بود بردند واستاد بسیار مردی موقر وچهره دل نیشینی داشت و من مطالب که دربرگه کاغذ تهیه کرده بودم به دست مبارک شان تقدیم کردم وان بزرگوار بعد از خواندن نامه تاملی کرد وبعد به ارامی رو به  من کرد وفرمود : باشه تورا می پزیرم .

   خوش حال شدم اما ان مدرسه به امدن من به ان مسافت طولانی میارزید واستاد کل خیلی مردی باتقوا ودین داری بود که درتمام عمرم مردی به ان تقوای وایمان کم دیده ام خدایش اورا حفظ کند و دراخرت به این مردی بزر ک درجات عالیه را نصیب نماید  آمین یارب العالمین .


مدرسه زرد نی شهرستان +خاک خوران شارستان +ستم ناروا درشارستان دا

     ورود به  مدرسه زرد نی شهرستان برای من هم جالب بود وهم دشوار! ،مانند بچه تازه بدنیاآمده که میگویند : وقت بچه متولد می شود درهمان اولین نگاه به این عالم گسترده گریه اش میگیرد یا مانند آدمیکه واردعالم برزخ می شود که میگویند خیلی سخت ووحشت ناک است زیرا :آدم اصلا به یک عالم که اصلا تصورش را نداشته ورود پیدامی کند ،نه،  واقعا همین طوراست که یک نفرروستایی که اصلا شهررا ندیده وامکانات رسانه ای هم دراختیارنداشته ، یک مرتبه وارد شهربشود اصلا دست وپایش را گم می کند  ، مکانی جدیدوپیشرفته تر ،آدمهای جدیدومتمدین تر ویک مجتمع فرهنگی دینی ، تجمع افراد! ،انسانهای متفاوت با تفکرات والاتر، اساتید و مدیریت همه وهمه برای من تازه وچشم نوازبود، باید احتیاط را ازدست نمی دادم زیرا : درهرجای آدمهای هستند که از دست انداختن بدیگران لذت میبرند واینکه تازه وارد را مسخره کنند یاساده گی وکم تجربه گی اورا  سبب خنده های دیگران قراردهندوجوددارند.

    ویژه گی های مدیرمدرسه زردنی شارستان:

   نخستین خاطره خوش آن روز برخورد رفاقت گونه مدیرمدرسه بود که خستگی راه ، تنهایی وغربت را جبران نمود ، چه نیکواست یک تواضع اندک ازبزرگان ،که تسخیرمینماید قلوب را وبذرمحبت می کارد درروح ضعیف! چون چشمه گوارا دائماذائقه ناتوان راشیرین می کند ! حیف که این بالا رفته ها از لبخند ناچیز، ازمهراندک ،نوازش بی زحمت خودداری می ورزند!!تواضع ازگردن فروزان نیکواست **گداگرتواضع کند خویی اوست * بزرگان نکردند ودرخودنگاه **خدابینی از خویشتن بین مخوا.

       ،اگرچه این تنهاویژگی مدیرمدرسه زردنی نبود بلکه کمالات بسیاری داشت ازجمله : اداره ی جمعی! شاگردان تفاوت سه گانه داشتند: بعضی ساده ،بی آلایش ،   ،برخی آشوبی که اغتشاش وفتنه را دوست دارند  ، جوانانی شریف وفرهیخته ی نیزهستند که ازایجاد دردسردوری می کنند ولی جماعت آشوبی نیز کم نبودند که مدیرمدبربا مهارت واستقامت وتنظیمات بی نظیر! همه سروسامان میداد، دوستان گواهند،  که این مدرسه ازبدوی ایجاد تا کنون چنان ورونق وجوش وخروش را بخود ندیده است ،گویند : هرمکان شعوردارد وقیامت شهادت میدهد ومدرسه زردنی  تمام شکوه و عظمت اش درزمان اداره ی  اوبیان خواهد داشت . - 2 ساده زیستی اوبسیارشگفت انگیزبود ، به قسمی که کفشش وصله دار،  لباس اوساده ترین ،   خوراک اوپائین ترین بود ،   اگرتواضع را همنشینی با فقیران معنی کنم اورا متواضع می دانم! اگردین را برخوردنیکووحسن خلق بدانیم ،او را دیندار واقعی می شمارم ،اگرزهد را درترک تجملات وخودنگهداری اززرق وبرق دنیایی معنی کنیم اورا زاهد ش میخوانم !.  فقط آنچه که انحصاراین فضیلت را می شکند تقریبا عدم اختیاراست یعنی متأسفانه خیلی از فضائل درزندگیها اجبارا واردمی شود وگرنه ما هزاران زاهد بی تکبر، ومخلصان بی تجمل داریم ! .  3-هرکسی به قدری نفوذ وتسلط و قدرت خویش مخالف پیدامی کند ، شمشیرکشیدن ونعره زدن، آسان است ولی تئا مل وسازش کاریست دشوارکه هم مهارت لازم دارد وهم تسلط برنفس  ، این شخصیت بامخالفین وزیرآب زن ها بدرستی ملاطفت وتئامل داشت وتا امکان داشت ازقدرت ومکنت خویش استفاده نمی برد،درحالیکه او واعظ شهیربود که شهرت وآوازه اش ازساحه شارستان عبورکرده برخی نواحی غیرشارستان را نیز دربرگرفته بود ارادت مندان ودوستدارانش چون پروانه اورا مطاف قرارمیدادند وبازبان حال وقال ابرازاحساسات می نمودند ولی هرگزغرورشیطانی اورا به آغوش نکشید .  

      هوای رفاقت و دوستی اورا به سرمی پروراندم ولی هرگزخودرا لائق  دوستی بااونمیدیدم  زیرا تازه واردی با آن وضع وحال  که نه از اخلاق وآداب معاشرت  چیزی را میدانیستم ، نه ازکمالاتی انسانی بهره ی داشتم ،گویند : دل بدل آئینه است- همان شد که ضرب المثل بیان داشته است ،یعنی من نیزدرجرگه دوستان این شخصیت بالیاقت راه یافتم وافتخاردوست شدن او برای من نیزمیسّر گشت و ادامه  یافت و اکنون که ایشان  درقم ساکن هستند ،با تلاش مستمر به درجات علمی  رسیده است و کمالاتی را از مکتب ال رسول  درجوار حضرت فاطمه سلام الله علیها کسب کرده است باز همان رفاقت سابق و مهرومحبت فی مابین جریان دارد ، صمیمانه دوست دار شان خواهم ماند ، دعا به درگه پردگاررا همواره هدیه رفاقت مان برای حفظ وجود او نثار خواهم کرد .

   استادحسین علی عالمی الودالی :

       ودرس را حضور استاد فرزانه (که خدا وجود اورا از بلیات حفظ کند ) جناب  استاد حسین علی  عالمی الودالی آغازکردم . استاد عالمی الودالی انصافا مدرّس توانمند بود که برخی خصوصیات این استاد والامقام به این شرح بود :1- درس استاد با مطالعه  مجدانه همراه بود ایشان به سبک نوین تدریس می کرد یعنی اول درس راخلاصه گیری کرده بامثالهای عالی به شاگرد تفهیم می کرد وبعدا آن را با متن کتاب تطبیق می نمود که این ویژگی و مطالعه جدّی قبل از درس (که حقیقتا مطالعه پیش ازتدریس ثمربخش است که این همه سفارشات  کارشناسان به آن معطوف شده است ،) تدریس ایشان را ممتازنموده بودکه نتیجه این امربه ذائقه شاگردان چه خوش میدرخشید وآنانرا  چه گونه به شوق وذوق وافربرای دریافت مطالب آماده میساخت  .دوم  تدریس با مهربان وعطوفت : حقیقتاً ایشان چون پدرمهربان برای شاگردان بود .درس گفتن همراه با دل سوزی ومهرورزی شاگرد را با  تلاش مضاعف رو برو کرده احساس مسئولیت را به اوزنده می گرداند . سوم - ادبیات این استاد فرزانه  درتمام شارستان بی نظیربود ،نیزتدریس با تخصص تأثیرعجیبی درروحیات شاگردبوجودمیاورد که این امرنیزدرتدریس این عالم متخصص کامل مشاهده می شد . 4- ساده زیستی : این استاد کاملا ساده زندگی می کرد واین عمل باعث مجذوبیت هرچه بیشترایشان نزدشاگردان گردیده بود،استاد درتمام امور شاگردان را نظارت میکردوازکیفیت درس ،بحث واخلاق ،رفتاروخوراک وزندگی مطّلع بود،بی جهت که خداوند وقتی رسول اش تعریف می کند واژه ی : مِن اَنفُسِکُم (سوره توبه آیه 128) ، را بکار می برد ،این انفسکم است که دنبال اش عَزِیزٌوَحَرِیصٌ میاید یعنی استاد اول من انفسکم باشد تا سختی های شاگردان براو دشوارآید و رنج ومحنت های شان را  درک کند،وَمِن اَنفُسِکُم است که استادبرای رشد وپیشرفت شاگردحرص می زند ودلسوزانه تلاش مستمردارد .-  این فروض در استاد عالمی شارستانی ملکه وجود گشته بود بلکه خدمات مداوم استاد درکشور، تعلیم وتدریس بی وفقه ی ایشان کاملا این امررا به ثبوت رسانیده است  .    استادعالمی الودالی که  سال ها عمر شریف اش را صرف تدریس به مدرسه علمیه نموده  که حاصل زحمات این استاد صدها نفر طلبه  که سنگ تهداب علمی شان را  این استاد  باکرامت  بنیان نهاده است  و شاگردان شریف استادنیز زحمت و تلاش های بی وقفه استاد را حتما درطاق نسیان قرار نمی دهند  .

     شوخی های برخی شاگردان  :

     برخی ازشاگردان مدرسه برای سرگرمی کارهای عجیب انجام میدادند : برخی شب ها درسالن تاریک تهی دستی (که مردم دست را می شویند ) را به سرش می گذاشتند وعمامه خودرا دراطرافش می پیچیدند وچراغ قوه راروشن کرده به دهانش می گذاشت وبه حالت بسیارهول انگیز درسالن راه می رفت گویا یک غول سفید پوش با کلاهی آهنی عظیم ، ودارای یک چشم مانند آتش سرخ *اگرچه برای بعضی دوستان باعث ایجاد خنده وشادی می گشت ولی آدم تازه وارد بی خبرازاین شعبده  گرفتاراظطراب ،وحشت میگردید.اگرچه این کاردرظاهرنادرست به نظرمی رسد اما درحقیقت یکنوع تفریح ، سرگرمی ،تفرّج  برای مطّلعان ازامربود،حتّی آن افراد لیاقت دریافت تشویقی و هدایا را داشت که واقعا استعدا شگفت انگیزازهنرنمایی را داشتند، اگرچه جامعه ی ما به آن جایگاه نبود والان نیزوامانده تراست واستعدادهای شگرف نابود می گشتند وکسی که هنری داشت وابرازخلاقیت می کردهماندم آن هنروابتکاررا درنفطه خفه می کردند واگرکسی مثلا شهامت وشجاعت داشت حاکمان منطقه می فهمیدند واحساس می کردند که روزی مویی بینی او خواهد شد ،برای نابودی او درنگ را جائز نمی دانستند .

      رفتارهم اتاقی :  

       رفقای  هم حجره ای  ام از سادگی و بی تجربه گی من سوء استفاده می کردند وگاهی باعث می شدند که سربه سرم بگذارندوخودشان را با آزارمن سرگرم کنند  وسالن مدرسه که تاریک بود برق ، وسایل روشنی نداشت بمن می گفتند :این مدرسه بسیار جنّ وبلا ء دارد وکسی که تازه وارد باشد،  شب ها جنّ وبلاء اورا سوار می شود و میزند و اذیت می کند ولی اگر مدتی صبر نماید آنوقت دیگرمی رود وازاذیت وآزارش دست برمیدارد ومن هم ساده ،ناآگاه  ، حرف ان هارا باورمیکردم . همینکه  چراغ خاموش می شد فوری  یکی شان می آمد روی لحاف بالای شکم من می نشست و چاق وسنگین هم بود وگاهی به دندان های تیزش مرا گاز می گرفت وگاهی بالگد میزد  وآن دیگری ازمن می پرسید که چه شده ؟ من می گفتم که آمده مرا سوار شده ان جنّ چاق وسنگینی که شما تعریف میکردید .

            واومی گفت :آرام باش وسکوت کن که اگر حرف بزنی بیشتر تورا اذیت می کند ومن هم قبول کرده همان سنگینی اورا تحمل می کردم وهرچه بالگد می زد وهرچه که گاز می گرفت من با صبر وحوصله فراوان تحمل اش می کردم ولی چون هرشب این برنامه را ادامه میداد من هم روزبه روز خسته ولاغر می گشتم  تااینکه روزی یکی شاگردان مدرسه که اسم اش سید ابراهیم مصباح(ازباغ شارستان )  بود ازمن وضع حجره ام را پرسید ومن هم گریه ام گرفت وجریان جنّ  را به او تعریف کردم  وضمنا بدنم را که تازه  اثار نیش دندان های آنان بود به اونشان دادم .

        ازشنیدن گفتار من ودیدن اثار زخم های فراوان درروی بدن من  سید مصباح به شدت عصبانی شد وفورا از حجره بیرون رفت ووارد اتاق من گردید، و هم حجره ای های من را  به شدت بباد کتک گرفت  و خط ونشان کشید وگفت : اگر باری دیگر به این بیچاره  ظلم وستم نمایید من میدانم وشما !.

   وانان که وقت دید که این مسخره گی های شان لو رفته ازمن معذرت خواهی کردند ولی من خسته شده بودم ، به مدیر محترم مدرسه مراجعه کرده تقاضای تغییرحجره نمودم وایشان نیزموافقت نمود .

سینه زنی درمدرسه :

         تازه وارد بودم شب های جمعه دوستان لحظاتی به تمرین سینه زنی ونوحه خانی مشغول می شدند ،این کاربسیارمفید وبرای من جالب بود زیرا تاکنون این سبک سینه زنی را هرگزندیده بودم که با خواندن نوحه  جمعیتی منظم سینه زنی کنند، شوروشوقی عجیب به من ایجاد کرده بود، باذوق ولذت بی سابقه ی به تماشاه پرداختم ، تمام حواس وفکرم را بدان سوکشاندم ، بااشتیاق ولع تماشا می کردم  نوحه خان(یوسف عارفی الودال) بود، که ناگهان یک نفرازشاگردان بزرگ که اسم اش حکیم  شریفی بود (ازهمان خاک خورهای بود که زمین خان هارا به امرحاکمان متصرف شده بود )چنان سیلی محکمی به صورتم زد که گویا آتش از چشمم پرید  وجلودیده ام  تاریک شد،گویا تمام ارکان وجودم ازکارافتاد ،به خداوندی خدا قسم ،ضربت چنان سنگین بود که بصورت به زمین افتادم ،همان آدم مانند اینکه بچه گربه را ازپشت گردنش می گیرد ومرا از وسط مجلس گرفت ودورانداخت .

    وهمین سیلی نه تنها لذت  جلسه را از من گرفت بلکه مدرسه ، حجره ، رفیق ،سینه زنی و همه وهمه  را چون زهرمارتلخ کرد،بغض ومظلومیت تمام وجودم را فراگرفت ، همان لحظه ازآمدن به مدرسه پشیمان شدم وهزارلعنت به خودم فرستادم که چرا کارو زندگی را رها کرده وازپدروخانواده جدا شده دراین مکان وحشت و خشونت آمدم!  و با خودم می گفتم خران و حیوانات اهلی خیلی شرافت شان ازاین ها بیشتر و آزار شان کمتر اند . مگرمن چه گناهی را مرتکب شده ام که این گونه مورد آزار وازیت قرارگرفتم؟  ومگرنمی شد به نرمی و آرامی به من بگوید که کناربروم ؟ یک طرف صورتم سیاوکبود گشت ، حدقه چشمم سرخ شد، مدتهاآن سیاهی درصورتم پیدا بود!

    خیلی تلخ وناگواربود که درمدت کوتاهی هم اتاقی ها بازی دربیاورند وبانیش ودندان بدنم راخونین سازند وازسویی این خاک خورستم گرضربه سیلی نثارنماید !تصوراین رفتاردرچنین مجتمعی سخت است ولی این رفتاروحشت ناک وجود داشت ،حقیقتا روحیه ام خسته و جگرم خونین ومرارنجوربیمارساخت .

      حتما درجاجای این کشوراین بی رحمی ها وستم گریها وجوددارد که هرگزاین ملت سرفرازنیست وملت این کشوردرهرجای  دنیا که هستند مانند بردگان قدیم درزیرچکمه هالگد مال می گردند ،وتیرهای نامرئی زبان ها، دل های سوزان این مردم را هدف بگیرند،آیا غیرازاین است که این مردم درمیان شان رحم وشفقت وبرادری را فراموش کرده اند وازهرسو مانند این خاک خوربی رحم افراد شقی وشریر ضعیفان را موردآزار وآذیت قرارمیدهند ،ترحم وعاطفه ازجامعه رفته است ،