سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

مدرسه سفید غو ورس + خاطرات راهی سفید غوورس +مدرسه استادمحمد زکی

 

             مدرسه سفید غو ورس :

        سفیدغوجزء منطقه ورس بامیان است وورس یکی ازالسوالی های این ولایت محسوب می شود ، سفید غو: ازقریه های متعدد تشکیل شده که قسمت علیای  آن سرد سیراست که حتّی ازشدت سرما وکوتا بودند فصل تابستان درختان میوه وزراعت گندم(زرت)  وجوری به عمل نمی آیند ومردم این قسمت به مالداری وپرورش احشام مشغول اند ،  مردم این ناحیه (سفیدغوعلیا) شدیدابه دین ومذهب  معتقداند ، شیعه  اثنی عشری می باشندوگمان میکنم که پاکترین اعتقاد،ناب ترین ایمان ، خالصترین دین را دارند، واقعا ساده ، بی تکبراند.

    اما قسمت سفلیا ی آن تقریبا آب وهوای معتدل دارد  وتمام میوه ها وزراعت ها بخوبی  به عمل می آیند ومردم این ساحه نیزهزاره وشیعیان پاک وبااعتقادات محکم اند،خانه ی نیست که درحوزه ی دینی یک نفریابیشتر نداشه باشد، که کثرت عالمان دینی این ناحیه دلالت وابستگی شان به دین ومذهب  دارد ، مردم سفید غوبدرستی میهمان ونوازوخون گرم اند وزندگی اغلب شان درکشاورزی ومزرعه داری و مال داری می چرخند ، حکومت این مردم درزمان انقلاب بدست عالمان دینی اداره می شد .وفاصله ی این منطقه ازمرکزشارستان به مدت دوروزپیاده فاصله دارد وقسمت رباط شارستان همجواربا سفید غو علیا می باشد.اصلا سفید غویک درّه است که دوطرف این درّه را کوه های مرتفع احاطه نموده اند ،زمینی قابل بهره برداری ،آبی فراوان برف ازقلّه ها سرازیرمی گردد برای آبیاری مزارع وعلف زارها وجوددارد .

    حالا خاطره رفتن به سفید غو:

    مدرسه زردنی شارستان را ترک کردم  زیرا به امرحاکم بلامنازع شهرستان اخراج شده بودم،اگرچه این خروج برای یک جوان مانندمن خیلی دشواربودزیرا: وقتی دردهات خودم  مشغول هیزوم کشی، علف کنی، کاروبارزندگی بودم ،ورود درمجتمع طلاب زردنی برایم یک تولد جدید محسوب میشد وحالا خروج ازشارستان نیزهمان حالت یاسخت تر ازآن را داشت،باید دوستان،پدرومادر، مکانی که به جاجای آن مأنوس شده ام وخاطره ساخته ام بلکه همه علائق را  یک باره جامی گذاشتم ،یک باره بدیارنامأنوس ،سرزمین غربت ،بدون تجربه ،سفرمی کردم ،دلم پرازغصّه وچشمانم اشکباربودگویا دل کندن همان جان کندن است ، تااینکه عزم را جزم کرده  روانه دیار سفید غو شدم ، صبح  زود حرکت را آغازکردم ازراهی کوتل تخاوی به زرات وارد می گشتم ،قلّه ی تخاوی همه را نشان میداد ،خاطرات جالب، شیرین، گذشته یک مرتبه درذهنم زنده شد بی اختیارسیلاب اشک باریدن گرفت ،ابرتاریک اندوه تمام سرزمین وجودم را احاطه کرد،گمان ندارم که سکرات مرگ ازآن دشوارترباشد،زیرا: اعتقاددارم که  تلخی جان کندن همان جدای است که آدم  دوستان حتّی اولاد،مال وهمه تعلقات را رها می کند،واقعا این لحظه سخت ودشواراست وآدمیزاد اصلا فکرش را هم نمی کندوخیال می کند که مردن مال دیگران وخودگرفتارنمی گردد مثلا شما خانه ای ساختیدو یک سال تلاش کرده اید یک لحظه ویران می شود ! یا ملغی نگهداشته اید گم می شود ! آن لحظه چه می کشیدید؟!واین گوشه همان سکرات وسیع خواهدبود!اصلااعتقاد دارم که کسی به چیزی عادت کرده ومهرمی ورزد ،ناگهان جداگردد، بی خیال شدن آنعادت خیلی طولانی است،  فراموش کردن اش رنج بی حدلازم دارد 

    دوستان !  شب نزدیک غروب  به سرخ جوی رباط  رسیدم ودیدم یک مردی دارد گندم را از گاه به وسیله باد جدامیکند ومن نماز ظهرم را نخوانده بودم خسته وکوفته کنار اش اجازه خواندن نمازگرفتم  ،بعد با عرض احترام از او خواستم که مسافرم و شب فرامی رسد اگرمی توانی شب را مرا مهمان کن و اوقبول کرد بسیار به حسن خلق ورفتاری انسانی پزیرفت ،خداخیرش دهد ! و به خانه ی اورفتم وشب خیلی خوب از مهمان ناشناس پزیرای به عمل اورد وشب را درخانه ی این مرد که اسمش آزاد بود خوابیدم ولی صبح بعدازنماز صبح بلافاصله به حرکت به سوی سفید غو ادامه دادم .

   به سوی اسپی لان  راباط حرکت را ادامه دادم ،راه باریک وسربالای بود ،تمام درّه را علف ،مزرعه پوشانده بود ،رودی باریکی هماره برابرآدم درحال گذراست وصدای جریان آب هیچ وقت قطع نمی شود،بوی طبیعت زیبا وفضای دلگشایی اسپلان را ازیاد نبرده ام ! . تااینکه گرسنه شدم به مردی که ان جاه بود گفتم اقا مسافرم ،کمی نان وکمی چای میخواهم  وثواب اش هم به ارواح امواتت برسد  ؟

   ان مردباچهره باز از من استقبال کرد ورفتم داخل خانه اش و نان وچای مفصل اورد ،بعد صرف صبحانه باز به سمت کوتل حرکت کردم،آن کوتل!  مرز بین شهرستان ومنطقه ورس بود ،مکان خوش آب هوا! ، قلّه مرتفع ودل کشا! این طرف اسپیلان شارستان !وآن سمت درّه زیبای سفیدغو، که میتوانی هم بامیان را تماشا کنی وهم شارستان را بنگری ! قلّه را فتح کردم درمرتفع ترین وزیباترین مکان لحظه ی هرطرف به تماشا پرداختم ! به حرکت ادامه دادم به سراشیبی کوتل چون بادصرصر ره می پیمودم ،  تااینکه به منطقه ی به نام (هیگل * صدبرک* کته خاک)  رسیدم  ،هنگام ظهر به خانه ی رفتم و گفتم مسافرم گرسنه ام نان وغذالازم دارم  فورا مقدار غذای دل پزیر به نام (قوروتی )  آماده کردندوآوردند ،خداخیرشان دهد، خوردم وراهی مدرسه نیزرا پرسیدم وگفتند : باید این درّه ر ا رها نکنی تا به مدرسه برسی تاشب شاید برسی .

   ان منطقه ازمناطق  سرد سیر ورس است  که درختان بار دار دران منطقه رشد نمی کند  فقط درختان (اُلْیاد) بسیاردیده می شد  ولی کوه ،بیابان  مملوی از علف وعلف زاراست  ،  تمام آن درّه ها  پراست از گل وگیاه و علف های گوناگون و سر سبز و با نشاط !  ،  کشت زراعت دارند و بمال داری وگاووگوسفند داری مشغول اند  وهرکی  به کاری سرگرم  ویکی درکوه ویکی به دره ویکی دراطراف خانه ، سرسبزی درّه ، درختان تنومند الیاد و گل وگیاهان ، هوای خنک ودلپزیر،انصافادلچسپ است ونشاط آور! ،  دربین علف ها راهی باریکی دیده می شد که باید از ان راه حرکت می کردم .

   اسم ان منطقه کته خاک سفید غو بود .من هم به سوی سراشیبی رود خانه قدم برمیداشتم که اب رود خانه با آن صدایی دلنشین جریان اش گویا  مراهمراهی میکرد ، هرچند قدمی باید از رود خانه عبورمی کردم ، اب روان و زلال گویاهمدم همسفرم بود ،نگاهی این سبزه وآب گویی عم را میبُرد ،بوی طراوت بخش طبیعت هماره روان را نوازش می داد، بانگ پرنده گان ازهرسو بگوش میرسید ، بی خیال راه میپیمودم  گاهی اشعاری میخواندم و گاهی درحال سکوت  ازبین درختان زیباوسر سبز می گذشتم .

    که خدا میداند این سفربرای من چه قدر فرح  بخش وخاطره انگیز  بود ،  ومردم بانشاط وصمیمی  چه رفتارنیکو وپسندیده ای داشتند و  رفتار خوب ،برخورد شائسته ، معاشرت نیکوی آن مردم راازیاد نمی برم و حلاوت خاطره اش همواره کام مرا شیرین میکند و درروح من فرح ایجاد مینماید .

    تا اینکه کم کم روز به غروب خورشید نزدیک  می شد و دردهکده ی که به ان میگفتند (سرپل سفید غو ) رسیدم ودیدم مردی باریش بلند و قیافه ی متین ،ظاهرسنگین  روی تشکی،زیری درختی نشسته و وسلام کردم و اوبا انسانیت و خوش خلقی پاسخ داد .

   عرض کردم که اقا من مسافرم امشب را جا دارید که مهمانی شما باشم وان مرد درجواب گفت : بلی مهمان عزیز خدااست بیا وکفشم را دراوردم یک جوانکی تشکی دیگری اورد زیری پای من پهن کردومن مانند این مرد روی تشک نو نشستم و نماز ظهرم را که تا آن موقع نخوانده بودم  درکنار ان مردخواندم دیدم  جوانک برای من چای اورده خیلی   چای خوش مزّه بود وشب هم خیلی خوب پزیرای کرد بعدا متوجه شدم که این پیره مرد هم مهمان است واسم این اقا ! حاج ناظرللج ! ،اویکی از بزرگان  قبایل سفید غو بوده  که آن شب را برای صله رحم به خانه  دخترش آمده بود واو مرد عاقل ودانا  وبا کمال ودارای اخلاق خوش  به نظرمی رسید که گویا تجارب دنیا بسیار دیده و عمرش به بزرگی و اشرافیت سپری گشته است ، 

                     (  ورود به مدرسه سفید غوورس :

    حدود ساعت 8 صبح بود که خود را به مدرسه رساندم اما چه مدرسه ی؟!!!

 بنا  وعمارت این مدرسه قشنگترین وزیباترین ومرتبترین عمارتی بود که تا آنوقت دیده ام ،واقعا ساختمان این مدرسه هم ازداخل وهم ازخارج با هیئت مجللی بناشده واگربار اوّلت باشد که ازبلندی پشت عمارت تماشاکنی شکوه وجلالت اش تورا خواهد گرفت، بقسمی که پنجره های زیباورنگینی که همه ازداخل بازمی شود را مینگری گویا شکیل ترین مناظررا داری تماشا می کنی !درب وپنجره بارنگی آبی بانیکوترین چهره دیده می شدند ،شیشه های بهم پیوسته دردوطبقه چه جذابیتی ایجاد کرده بودند ،واقعا جالب ترین شکل! وجذاب ترین عمارت را داشتم مشاهده می کردم !لحظاتی زیباوقشنگی اش مرا مبهوت خاسته بود،بعدبخودآمده براهم ادامه دادم. 

      درکنا ر مدرسه نامه ی برای مدیر مدرسه اماده کردم ونام مدرسه را  ازتابلوی سردرب نوشتم که با خط بزرک برروی سنک حک شده بود : مدرسه علمیه ولی عصر علیه السلام . و خرامان خرامان از درب شمالی وارد شدم  .  ازداخل حیاط  به سوی دیواری نقاشی شده نظرمی کردم ،برشگفتی ام افزوده می شد که چه هنرمندانه معمار از گل وچوب این گونه دیوار وپنجره وزیبای به وجود آورده است؟؟!! 

     به نزد شاگردان مدرسه رفتم  که اکثرا کوچکتر ازمن دیده می شدند  سلام کردم از من به شایستگی استقبال کردند و خوش امد گفتند و مرا درحسینیه که درطبقه ی پایئن مدرسه قرار داشت راهنمای کردند وبرای من چای اوردند و بالطف ومرحمت زیادی  آن ها روبروشدم 

     خاطرات شیرین این ها است!!  که تا کنون ذا یقه مرا حلاوت می بخشد و رفتارصمیمی ودوست داشتی ، لوح دلم را همواره نوازش میدهد وصداقت واحسان این ها همواره درجلو چشمم میاید اکنون وقتی خاطره ی دوستان ارجمندرا مرور می کنم اشک دیده گانم فرومیریزد و بهترین دوستان که تاکنون انتخاب کردم همین ها  بودند که نام شان شیرین ویاد ی شان بهترین خاطرات زندگی من گشته است ونام ویاد این عزیزان  دراولین لوح خاطره ام ر ااشغال کرده است  که روز چندین بار تصاویر محبوب و چهره های  دوست داشتنی شان درجلو چشم خاطره ام ظاهر گشته و ذهن ناقابل مرا ساعت ها به خود مشغول میسازند . شاید دوستان گرامی این مدرسه  اطلاع نداشته باشند که  بهترین دوستان من درزندگی و دوست داشتنی ترین  افراد زندگی ام را همین ها تشکیل داده بلکه صفحات  کتا ب دلم  پر از تصویر نیکوی این دوستان .

    که سال ها از آن زمان سپری گردیده ولی مانند بعضی آن ها را هرگزدرصداقت ومحبت  برنگزیده ام بلکه درخت محبت این دوستان در روحم ریشه دارگشته و که خروج از این سرزمین محال خواهد بود   وجایگاه برخی شان درلوح خاطره ام  تادم مرگ محبوب ترین دوستان خواهد ماند .

ادامه : 

          ادامه :  مطالب راباشاگردان مدرسه درمیان گذاشتم وانان مرانزد استاد بزرک که اسم مبارک شان حضرت استادمحمد زکی حفظه الله بود بردند واستاد بسیار مردی موقر وچهره دل نیشینی داشت و من مطالب که دربرگه کاغذ تهیه کرده بودم به دست مبارک شان تقدیم کردم وان بزرگوار بعد از خواندن نامه تاملی کرد وبعد به ارامی رو به  من کرد وفرمود : باشه تورا می پزیرم .

   خوش حال شدم اما ان مدرسه به امدن من به ان مسافت طولانی میارزید واستاد کل خیلی مردی باتقوا ودین داری بود که درتمام عمرم مردی به ان تقوای وایمان کم دیده ام خدایش اورا حفظ کند و دراخرت به این مردی بزر ک درجات عالیه را نصیب نماید  آمین یارب العالمین .