سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

کودکان افغانی +مدرسه های آخوندی +معلم بزرک شهرستان+ عروس خانم در

 

  • خاطره کودکی افغانی

 

       مادر زمستان ها  درس قران و کتاب های فارسی را پیش  یک معلم  می خواندیم . او خیلی ادّعا داشت که درمیان مردم منطقه او فقط  دارای فرهنگ متمدن است واین بزرگوار همواره  به زبان حال وقال به مردم می فهمانید که ما هرکاری کنم ولی شما صاحب فرهنگ نمی شوید،‌ یعنی تمام مصیبت شما مردم این است که فرهنگ تمدن را ازمن فرانمی گیرید .



  •      ، واو همواره به این کلام تکیه میکرد باالاخره این مردی صاحب فرهنگ جدید  حدود یک صد نفر درنزد اودرس میخواندند وخط خوبی هم داشت.

  •  زمان هم همین طور می گذشت وزمان انقلاب شد و حکومت کمونیستی درمنطقه ما برچیده وحکومت اسلامی عدل ،عدالت آخوندی روی کار امد وحکومت اسلامی آخوندی  افراد زبده و مهم را مأمور ساخته بود که  به مدارس زمستانی  سربزنند وخواندن ونوشتن را به شدت ترویج میکرد و افراد مأموربه مأموریت شان به شدت محکم واستوار بودند ، سرمای سرد زمستان و یخبندان قریه وقصبات  مانع انجام وظیفه آنان نمی گشت که عمده شعارمسؤلیت این ها امتحان گرفتن از شاگردان مدارس زمستانی  وجائزه و تشویق افرا د لایق و فقیربودند .

  •        تااینکه این هیئت بلند پایه حکومت اسلامی آخوندی  به مدرسه مارسید ،  مردی متمدن ، صاحب فرهنگ ( کلبی زوار) این مدرسه را اداره میکردودرتعلیم و تعلّم شاگردان  وپیش رفت جامعه ندای مداوم و قامت استوار داشته و کوشش مستمررا مبذول میداشت .


         که ناگهان  هیئت اعزامی حکومتی آخوندی به سرکردگی  شخصی به نام یوسف معلم  زردنی  که او درتمام ساحه شهرستان ازافراد بالیاقت ومهم  ونامداری شهرستان  به حساب می امد که عمری شریف اش  را بی وقفه  درپی تربیت و تعلیم فرزندان این سامان  سپری ساخته بود و نام ونیک و آوازه شهره تمام شهرستان بود  .


    هیئت بلند مرتبه حکومت آخوند با ابهت و طمطراق خاصی وارد  گردید ،  بعد پزیرای مختصری که  معلم ما  درتوان داشت  برای این مقامات مهم شهرستانی انجام داد ، بلا فاصله امتحان شروع شد که فرزندان  میهن را مورد امتحان قراد دهند که چگونه هستند :

  •   معلم مهم شهرستان  سوالات را متفرقه بدون کتاب  آغازنمود  وآن هم ازافراد  کوچک که همان سال وارد مدرسه زمستانی شده بودند  که حدوداً از  شش سال  بیشتر نداشتند :

  •    اولین  سوال را  ازیک نفر بچه کوچک شروع شد .

  • ومعلم برجسته شهرستا ن پرسید :


        پدرت ازخرتقلید دارد یا ازگاو ؟ ان بچه که تاکنون نام تقلید را اصلا نشنیده بود لحظه ی فکرکرد چیزی درذهن کوچک اش خطور نکرد ،سپس باصدای لرزان که حکایت  ازترس واضطرابی عجیبی درونی او داشت گفت : ازخر!.



  •    معلم بزرگ شهرستان که لب خند مسخره آ میز درلبانش نقش بسته بود پرسید ازکدام خر؟

  •   بچه درحال چشمانش غرق دراشک شده ،  رنگ از رخسار معصوم اش برگرفته شده بود  درپاسخ گفت :

           ازخری سفید که درخانه داریم !



  •    معلم ممتاز شهرستان گفت : آفرین آفرین .

  •    بعد جناب یوسف معلم که ازبزرکترین معلم شهرستان بود روکرد به سوی فردی دیگری ازکودکان واز اوپرسید که پدرت تقلید را با چمچه(ملاقه ) میخورد یا باقاشق ؟ 


              ان بچه تاهنوز اسم تقلید واسم قاشق راشاید درگوش بی گناه  اش نشنیده بود با لبان که خشکیده وبا آواز لرزان وچهره   ترسان  گفت : پدرم تقلید ش رابا چمچه میخورد ! 


              معلم ممتازی  شهرستان  گفت :افرین افرین .



  •         روکرد به سوی کودکی دیگر واز او  سوال کرد که بگو ببینم خدا به خانه شما می آید؟ ان بچه گفت : ندیدم .

  •     معلم مهم شهرستان پرسید : مگر ندیدی که دیروز یا پریروز خانه شما خداباعمامه بزرگ  امده باشد ؟ ان بچه یادش امد که دیروز مثلا مهمان داشته خیال کردکه همان خدا بوده دیگه . فورا درجواب این هیئت بلند پایه حکومتی اسلامی عرض کرد که اقا مثلا بلی دیروز خدا خانه ی ما امده بود وعمامه بزر گ داشت .

  •           معلم زبده  شهرستان که از سخنان خود کاملا کیف میکرد  وبازبان حال حکایت داشت که خوب این بچه ها چپه می کند .


          .با قهقه خندید وروکرد به همان استاد صاحب فرهنگ و با مسخره گی و کلمات نیشدار  گفت : خیلی خوب خیلی خوب چیزها ی جالبی  برای این شاگردانت یادداده ی ؟!



  •      استادصاحب فرهنگ که خیس عرق  شرمساری گردیده ورنگ ورخسارش را  کاملا درمقابل این هیئت رسمی آخوندی باخته  با حالت شرمندگی گفت : این پدرلعنت هارا من یاد داده ام ولی نمی دانم که چرا این طوری شده اند و......

  •    هیئت بلند پایه شهرستان که یوسف معلم ان ها را ریاست میکرداز خانه ی این استاد خارج شد بدون اینکه کوچک ترین توجه ی دیگر به این بچه ها و معلم این مدرسه داشته باشد .
  •      استاد صاحب فرهنگ هیئت را بدرقه کرد درحال اثار شرمندگی وآب روریزی درچهره غمناک اوظاهر بود ، ازاین سو شاگردان بیچاره مات وحیران ، آب نبود که ازگلو شان فروببرند ، کاملا دل های کوچک شان به طپش افتاده بودند هول وترس عجیب درتمام کودکان احاطه کرده بود فقط حالا  این ها از ترس به  صورت یکدیگر مینگرند وهمه منتظر ند که استاد صاحب فرهنگ بیاید که چه واقعه اتفاق می افتد ؟! این نگرانی واضطراب کودکان را می کشت .

  •    بعد از لحظاتی استاد صاحب فرهنگ  با چهره بسیارترش وعبوس و درحال که ازخشم  صورتش سیاه شده بود وچشمانش از شدت عصبانیت درهم پیچیده شده بود با اوقات تلخ وارد اتاق شد اما چوب های ازشاخه های درخت توت به دست داشت واو  به محض که وارد شد روکردبه همان بچه ی که گفته بود پدرم از خر تقلید دارد باهمان چوب بلند وسفت وسخت که دردست داشت به شدت تمام همان بچه مظلوم رابه باد شلاق گرفت با تمام توان می زد اما  چه زدنی !!!!

  •   که  شاید تمام بدن ان کودک سیا وکبود شده بود یا خونی شده بود نه یک چوب ودوچوب بلکه شاید دها  چوب باهمان زور وبازوی مردانه اش  .


             بعد نفردومی را همان طورزیر باد چوب قرار داد که ونفرسوم را به همان منوال شلاق زد که گریه وفریادی کودکانه ومعصومانه شان  درمدرسه می پیچید ودرد جان کاهی از ضربات پیاپی معلم صاحب فرهنگ  که وجود بی گناهی کودکان معصوم را احاطه کرده بود به جزخدای متعال نمی داند وکسی شاید خری را درمیانی آسیاب قدیم  نزده باشد .


          درمملکت های  که ما آن هاراکفرستان  میخوانیم  درحق هیچ مجرمی چنان عمل وحشت ناک اجرا نمی گردد وهیچ کفری درکفرستان همین کار نمی کند که این معلم بزرک شهرستان بانی این جنایت شد وقت این ها درپای منبر می نیشینند وروضه خان ازحضرت روقیه روضه می خواند که زجرابن قیس کودک امام حسین را تازیانه میزد صدایی گریه از گوشه گوشه مجلس بلند می شود واشک دیده گان فرومیرزند وظالمین مورد نفرت لعنت قرارمیدهند ، نه این ها خود همان زجر ابن قیس اند که به خود نفرین منمایند .وای براین دین داران که ازدین فقط چندلفظ عربی بی مفهوم وازروزه فقط گرسنگی را دیده اند وای که ما چه روی ازاین دین سیا ه نکردیم و چه آب روی ازاین ایمان ما ن نبرده ایم 



  •  این تمام مسئله نبود بلکه بعد زدن ان سه نفر کودک پنج شش ساله  تمام شاگردان بی گناه را به باد شلاق گرفت به قسمی که ان بینواها فقط فریاد می کشید : غلط کردیم وما گوه خوردیم وما  ..... ولی استاد بزرگوار عصبانی شده بود وعقل وخرد خود را به چنگ شیطان داده بود ، ناله های مظلومانه این کودکان بی دفاع  به گوشی نازنین او اثری نداشت و قلب او مالا مال از خشم و غضب گردیده بود اشک دیدگان این معصومان را را چشمان وحشتناک اونمی دید 

  •    فقط شاگردان باصدای بلند کتاب وقران شان را میخواندند دیگرکاری از ان بیچاره های مظلوم  ساخته نبود .
  •    تحلیل برای این همه وحشی گری
  •    شاید خوانند ه این فکر بکند که چرا این کودکان به والدین شان این مطلب را نمی گفتند ؟ وچرا والدین شان چاره نمی اندیشیدند ؟

  •    اولا : والدین وخانواده ها قبل ازاینکه استاد را تعیین کنند دنبال معلمی میگشتند که عصبانی وخشن و تند خو باشند  واگراحیانا فردی مهربان وشخصیت خوش اخلاق (که پیدانمی شد درباره اطفال )واگرهم یافت می شد مثلا میگفت   : من امسال مدرسه داری میکنم ، خانواده ها می گفتند : این مرد به دردی معلمی نمی خورد چون بچه ها به کسی بسپاریم بزندوفلانی خوب معلم است که بسیار میزند  .

  •  ثانیا : خودی پدرومادرها مخصوصا پدرها خود طاغوت زمان نسبت به فرزندان خود بودند وفکرمیکردند که هرکه فرزندانش را زیاد تر می زند ان پدرتربیت کنند ه خوبی برای بچه ها شا ن هست   ، به عبارت دیگر تربیت درمنطقه ما مساوی بود با زدن اولاد ، وفرزند خوب درمنطقه ما مساوی بود به کودکی ترسو که مانند گوسفند سرش پائین با شد و مانند خرکار کند و هیچ وقت به صورت پدرنگاه نکند واگراین گونه فرزندی پیدا می شد همه از اوتعریف می کردند .

  •         وثالثا: فرزندان درمقابل پدر ومادر هیچ گونه زبان نداشتند به قسمی که دختران شان را بدون مشورت به ازدواج کسی درمی اوردند  ودخترمظلوم بعدا ازجریان مطلع می گشت که پدراورا نامزد فلان پسر کرده  یعنی  دختر هیج گونه حق نظریه و انتقادی رابطه به سرنوشت آینده اش  نداشت ، چه از شوهر آینده اش خوشنود بود یا نفرت داشت تصمیم همان بود که پدرگرفته بود . وگاهی اتفاق می افتاد که پدربزرگوار دخترچهارده ساله اش را به عقد مرد مسن وبد اخلاق درمیاورد که ازنظر سن با پدرش همسن بود واز نظر اخلاق کاسه زهرمار، ورسم بود که کسی ریشش را نمی ترا شید که دختربی گناه ناگهان خود را درچنگال یک اهریمن ریش دراز گرفتار میدید . 

  •         وبرای پسرانش شان هم دختری را می اوردکه اصلا درذهن پسر خطور نمی کرد ، با پسر هم  هیچ گونه مشورت یا نظر خواهی وجود نداشت اغلب دامادی را انتخاب می کردکه پدرش یا اقوام نزدیک اش شخص بی شرافت و پارتی باز ونفوذی سیاسی داشت .

   زن داری مساوی بابردگی قدیم 

     اولین صاحب اختیار عروس :

          وقتی که دختر به خانه شوهر  می رفت ارباب وصاحب اختیار حاکم که زمام مطلقه اورا به دست می گرفت  سه نفربود .


 اول پدر شوهر.  دوم  مادرشوهر  که خصوصا مادر شوهر که نه سواد داشت ونه علم ونه حق وحقوق سرش می شد ونه حلم داشت ونه رحم فقط دختری مردم رابرای برده گی وشخصیت کوشی وبرای اینکه درسر عروس حکومت کند و به جهت اینکه عقده ی که تاکنون درخانه پدر وشوهرش دیده که مانند مرض سرطان دردلش جای گرفته اکنون با اختیار داشتنی یک نفر همه عقده ها ی چند ساله  را به سرکوب کردن عروسش و ستم کاری بی پایان به سرعروس بی چاره اش خالی کند 


( گمان کنم که ستم های  که برانسان برود وتخلیه نشود  مانند مرض لاعلاج عقده  دردل پدید می اورد ، که عقده را باید  تخلیه کرد که هیج را هی برای تخلیه این عقده و حقارت وجود ندارد ولی وقت عروس مظلوم به خانه شوهر رفت این عقده هاسرباز می کند ودرسراین عروس شروع می کند به تخلیه .)


       عروس ستم کشیده مانند برده های قدیم درخانه شوهر زیر دستی مادر شوهر کار میکند به قسمی علف ازبیابان وهیزوم برای اتش و برای حیوانات کاه وعلف می ریزد  ونان وخمیر ودیرو و کارهای شاقه که قابل وصف نیست را با ورودش  درخانه شوهر زیر فرمان مادرشوهر انجام میدهد  ومادرشوهر درقبال این همه تلاش و زحمت های طاقت فرسا وظیفه این است که مرتب غوربزند وعروس را به باد فحش ودشنام وسخنان نیش دارقراردهد .

      وانوقت  در ان ظلم خانه ها قرص جلو گیری و وسایل جلوگیری از بار داری وجود نداشت فقط عروس خانم درخانه شوهر زود به زود اولاد به دنیا می اوردو کار می کرد دیگرنه ازمحبت خبری بود ونه ازلذت زندگی ونه عشق بود ونه علاقه ومهربانی ، فقط یار ویاورزن جوان دراین ستمکده اشک بود اشک که هرروزوشب سیلاب سرشک ازدیده گان می بارید  .

  •  سومین  صاحب اختیارعروس خانواده :

         شوهر گاهی عصبانی می شد به همسرش هر گونه فحش ودشنام که به زبان اش میرسید نثار میکردواندک ترین فحش شوهر لعنت فرستادن به پدرومادر زن زحمت کش است که حتّی این دشنام گوی برای همسری بینوایش عادّی می شود خیال دارد که شوهریعنی فحش وشوهریعنی داد وفریاد وزن یعنی سکوت وگریه واشک  . که حتّی درداستان های افسانه ی که نقل می شود برخی شان این است که یک حشره قصد کرد برود شوهرکند اول به چوپان رسید وازاش پرسید کجا میروی؟  وحشره جواب داد : برای انتخاب شوهرمسافرت را آغازکرده ام .چوپان گفت : مرا شوهرنمی کنی ؟ حشره : اگرمن زنت بشوم با چه می زنی ؟ . چوپان گفت : با چوب دستی چوپانی ام . حشره گفت : من طاقت ندارم . رفت ورفت تا به دهقان یعنی کشاورزرسید و پرسید کجا میروی ؟ . حشره گفت : برای گرفتن شوهرمی روم . دهقان گفت : مرا شوهرنمی کنی ؟ . حشره گفت : اگروقت عصبانی شدی با چه می زنی ؟ دهقان گفت : با بیل دهقانی ام . حشره : من طاقت بیل را ندارم . رفت  ورفت تارسید به موشی . وموش پرسید کجا میروی ؟ برای شوهرکردن قصد سفر کرده ام . مراشوهرنمی کنی ؟ با چه میزنی ؟ با دمم . پس تورا شوهرمی کنم .بعد دنیاله داستان ......

        این است دیدگاهی زنی داری درمنطقه ما که واقعا  گاهی شوهر خسته از کار امده عصبانی میشد بادسته بیل ودسته کلنک و چوب های دیگر زن را ان قدر میزد که دست اش  وگاهی هم پایش وگاهی هم بعضی اعضای دیگرش  میشکست  ووظیفه زن درمقابل این همه ظلم وستم فقط سکوت بود وسکوت .

  حرف مهم : 



  •       حالا این عروس بیچاره  که این همه ظلم وجور دیده کم کم به سن کهولت می رسید وخود دارا ی عروس می شد همان بلای را که مادرشوهر ش به سری اواورده است  واوبه سری عروس بیچاره خود می اورد زیرا که این امر مرسوم بود ونسل به نسل جریان داشت اصلا جزء فطرت مردم گرده بود  .

  •      این شوهر که خود را صاحب زن میدانیست و درمقابل پدرومادرش هیچ گونه اختیاری  از خود نداشت واگر احیانا بعضی شوهران خیلی به زن خود علاقه  مند بود دربرابرمظلومیت واشک وآه همسرش  فقط می گفت صبر داشته باش که باالاخره خودت یک وقت صاحب اختیاراین خانه می شی ومادر م پیرشده دیگه چه کار کنم .همین .

  • گردش وتفریح عروس :


       ازگردش وتفریح خبری نبود تمام گردش وتفریح زمان ما این بود که وقت سال بهار میشد اگر کسی زن وخانواده اش رازیاد دوست میداشت اورا تا یک مزار یا سرخاک وقبر یک سید که ان جا میگفتند (مزارسید ) می بردند وآن هم با پای پیاده که صبح زود بااجازه مادرش راه می افتاد وشب باید برمی گشتند که همان نیزبرای زنان غنیمت بود که قدری  باشوهر ش مسافرت رفته وتفریح صورت گرفته است .ان روز عروس خانم خودش را شِکُّ پِیْکْ میکرد ولباس نوی عروسی اش که تاکنون اززمان عروسی  قایم کرده بود می پوشید همرای شوهر ش قدم زنان با دل پراز شادی به سوی مقصد حرکت می کرد ودرتداوم سفر درسرهرکوتل وبلندی که قریه ها کاملا ازدوردیده می شدند لحظه استراحت می کردند و قریه ها را با انگشت واشاره به همدیگرنشان میدادند وخاطره ای ازقریه اگرداشتند تعریف می کردند یا قصه ی از پدرومادران شان از گذشته ازهمان جا داشتند صحبت می نمودند که این خود یک نوع اظهارمحبت بود که نثارهم دیگرمیساختند به خصوص اینکه درمدت زندگی مشترک فقط همین سفراست که تنها با شوهرنشسته وهیچ آقا بالاسری نیست .واقعا این سفر بسیار شیرین است که تاکنون ذائقه عروس خانم این گونه صاف ، ذلال نگردیده که یک خانواده شیرین خود شان است وخودشان ، اگرچه درخانه نیز با شوهرخلوت دارد ولی تحت نظراست ودرچندقدمی این ها افرادی است که با عث می شود اگرعشقی باشد به آهستگی به همدیگرنثارکند و کلام شان را نتواند آزاد به زبان آورند وحالا مانند مانند دومرغی عاشقی که تازه ازقفس بیرون آمده وحسرت این تنهای درروح وروان شان زنگ زده الان است که تمام آرزو تحقق پیداکند و تمام لذّت ها دروجود این خانواده ظهورنماید اگربلد بودند هم اکنون با صدای بلند بارها صدا میزدندتا تمام این زنگارها و حبس نفس ها بیرون بریزند .  ادامه دارد .



  •