سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

جنگ سید علی بهشتی درشهرستان + صادقی وافکاری شهرستانی حکومت اسلام

          جنگ درنیلی :

           وقت جنگ شورا وصادقی نیلی درناحیه دایکندی شعله ورشد  خان ها وارباب ها ازتمام ناحیه هزارجات به سوی شورای اسلامی  رفتند وحتی  کسی که خان نبود ولی بوی خانی به کلّه داشت رهسپار شورا شد ومرگ برهانی را پیراهن عثمان ساخته سرنیزه کرده بودند  میگفتند :خون برهانی جوشش کرده تاما انتقام ان را ازصادقی نگیریم آرام نمی شویم  .


   به هرحال این جنگ داخلی وخانمان سوز مدت چهارسال درنیلی وسنگ موم ودشت وخدیر وبرلان وچرسپان وسیادره ودره خودی وبسیاری ازمناطق دایکندی را  فراگرفته بود وچندین مرتبه مسئله صلح وخاتمه جنگ از طرف افراد دین دار وشخصیت های علمی وافرادی فرهیخته ی تلاش گر بوجودآمد  ولی بالاخره خون عثمان جوشش داشت ،خون ریزان شیعه قانع نه شد و تلاش مصلحین بی ثمر مانده وبجایی نرسید  تااینکه بعد ازگذشت چهار سال مردم دایکندی ونیلی بابه ریاست اقای محمد حسین صادقی نیلی توانیست با خون ریختن خون های جوانان هزاره این  شورایی ها را ازمنطقه شا ن به شکست وافتضاح  بیرون اندازند  .

 دراین جنگ چهارساله که چه حیثیت های از شیعه که به باد نرفت!!!  وچه جوانان که کشته نه شدند!!!!!‌‌ وچه خانه های که به اتشی این جنگ ننگین وروسیاهی که به اتش کشیده نه شد !!!!! وچه ترس ووحشت که به اثراین جنگ دردل مردم مسلمان بی دفاع انداخته نه شد وچه رنج ها که به مردم تحمیل نگردید ؟که تمام این درد های ننگین و کشتارمردم بی دفاع و هتک حرمت نوامیس مسلمانان و به یغما رفتن زندگی و مال واموال این مردم از گورخوانین و ارباب های حیله گرو آخوند های بی شعورنفهم  که عالم به زمان نبودند ودرس های اخلاق اساتید زمان خود را هرگزنیاموخته بودند یا درکلاس درس شیاطین آموزش یافته بودند شعله کشید  .


شائعه سازی درکنار این جنگ ننگین :


   اگرچه  زمان که جنگ ننگین بین شورایی ها وصادقی نیلی درجریان بود من کوچک بودم ولی مطلب را میگیرفتم  که چگونه شائعه سازان درشائعه سازی مهارت داشتند که انچه من شنیدم درگوشی خودم بدون نقل راوی به قرارزیل بیان می شود :

      آخوندی  بود به نام شیخ رضا که معروف بود به نام بچه چوپان  (اصالتاً ازسرسفید غوورس ) که خیل درسخنرانی وتبلیغ هنر مندانه مردم را به انحراف می کشید اوچندین بار روی مسند پیامبرخدا درجمع مردم مسلمان میگفت :


1      :صادقی نیلی ازدین اسلام خارج شده ، وصادقی نیلی اعلام کرده که زن مانند چشمه است واختصاص به شخصی واحد ندارند ومانند چشمه هرکه می تواند ازان بهره مند شود وکسی حق ممناعت از ان موهبة الهی  را ندارد واکنون درنیلی واطراف کاملا این اعلامیه اجراشده ومردم آن سامان از این چشمه فضیلت استفاده میکنند .


 2  : زنان نیلی وسنگ موم وخدیر و چهار اسپان و.... دری خانه هاشان باز است و آماده برای بهره دهی اند ومردان تشنه هم برای استفاده از این چشمه پربرکت بدون هیچ گونه خجالت وارد شده خودی شان را  سیراب می کنند (چه سیراب کردنی !.


3   : صادقی نیلی قران ومنبرهارا (حسینیه  ) به اتش می کشد واگرشما بروید به نیلی می بینید که قران هارا از خانه ها بیرون کشیده می سوزانند وحسینیه هارا  نیز تخریب وبه اتش می کشند  ودرنیلی و.... دیگر قران وحسینیه یافت نمی  شوند .


   4 :صادقی نذر محرم وروضه امام حسین را قبول ندارد .


  5 : صادقی محرمیت بین مرد وزن را قبول نداشته وحتی خودی صادقی دخترش را به ازدواج  پسرش دراورده وان خواهر وبرادر راحت به زن وشوهری مشغولند .




اما خودم به گوش خود م دوبار درروی منبر از شیخ دولت طاهری نالیج که بعدا  به دست اقای افکار ی شهرستانی  به شهادت یا کشته شد  ، شنیدم که دربین اجتماع مرد م حتی به عنوان روضه ی منبرش می گفت :


        : من درنیلی رفتم دیدم که زنی زار زارگریه می کرد ازصدای گریه ان زن دلم سوخت رفتم نزدیک واز ان زن پرسیدم که خواهر چه حادثه برایت پیش امده ؟ جوان ازدست دادی ؟پدرت ،برادرت یا بستگان کشته شده اند ؟


 ناگهان همان زن بادیده گریان و با آه ، درد،  ناله که دل ام را  اتش زد  اززیر چادرش   یک قران نیم سوخته بیرون اورد که صادقی نیلی و پیروانش به آتش کشیده بود  .


  ووقت این گفتار را  مردم ساده آ ن سامان با لهجه مرثیه  اززبان یک شیخ می شنیدند  زار زار به گریه افتاده و  از شدت گریه حتی  کنترل شان را از دست میدادند  .

   

            یک روز خبراوردند که امروز صادقی نیلی همرای لشکرش وارد منطقه ی ما می شود مردم از ترس که زنان مانند چشمه است بیچاره ها زنان شان  را به کوه ها می بردند وچه رعب ووحشتی دربین مردم مسلمان افتاده بود که سال ها درحریم اسلام ازنوامیس و زنان مان حفاظت کردیم اکنون این زنان به دست سربازان صادقی نیلی افتاده  حرمت  شکسته و حیثیت های زنان لکه دارگردد  .


 


          شورایی اسلامی :  درمنطقه ما دستور بسیج عمومی  داده بود که هرکه زمین دارد به مقدار زمین وآبش باید به جنگ شرکت نماید ومردم شارستان  که شائعات زهر اگین را شنیده بودند  صادقی را کافر مطلق می پنداشتند  لذا باالاجبار و بعضی هم به شوق کافرکشتن به سمت  مرکز صادقی رهسپارمی گشتند  ویکی از کسان که مردم هم اصرار داشتند وخود هم برای کشتن کافر اشتیاق می ورزید پدرم بود که  بسوی جنگ رهسپار شد ولی به زود ی ازسرزمین کقرستان مراجعت کرد  وبه مردم ودوستان نزدیک  خبراورد که این شائعات  بی اساس بوده  صادقی ومردم آن سامان  مانند ما مسلمان و..... همه دروغ وتهمت است .


 


     جنگ درشهرستان کشیده شد :.

 اقای شیخ محمد کاظم افکاری که قبلا هم از ان یاد کردم واقای سرور صادقی شهرستانی  ،حسین داد امینی اشترلی ومحمد اکبری ورس و.....هم درجنگ ها درکنار صادقی نیلی حضوربی وقفه  داشتند وقت که لشکر شورای را از مناطق دایکندی بیرون راندند ولی شهرستان درتحت تسلط افراد حکومت اقای بهشتی رئیس شورای اسلامی بود.


           صادقی نیلی که شورایی هارا به ذلّت وخاری  بیرون انداخته بود  این لشکر سمیج  به شهرستان که تاکنون درتصرف انان بود مستقر شدند این بار شهرستانی ها باید باشورای به جنگ پرداخته وانان را  از شهرستان باید پاک سازی می کردند .


 افکاری وصادقی شهرستانی همرای همراهان  ومریدان شان درمقابل نیروهای شورای  به نبرد پرداختند و باالاخره بعد کشتار جوانان شیعه وهزاره و بی خانمان ساختن بخش مردم  ، توانیستند شهرستان را از تصرف شورایی ها پاکسازی کرده به تصرف قوایی نیرومند اسلام خود دربیاورند .


        باالا خره شهرستان بعد ازکشتار ادم ها و وقتل وغارت خانه ها وترس ووحشت انداختند زنان وکودکان و پایمال کردن خون ومال مردم ستم کشیده شهرستان  به قول خودی افکاری که همیشه درسخنرانی های خود می گفت : ملت ستم دیده شهرستان وملت شلاق خورده شهرستان ، به دست اقای صادقی محمد سرور ومحمد کاظم افکاری افتادیعنی این خطه ی سرزمین افغانستان ومردم شریف این ناحیه باید یوغ حکومت این دونفر را به گردن  خود قرارداده وزمین حکومت این دودوست ششدانگ را شخم بزنند  .

            ( شارستان   به دستان توان مندی این دوبزرگوارشکل اسلامی ناب را بخود گرفت  .)


        قبلاکه مقر حکومت عمال سید بهشتی درزردنی شهرستان  بود ولی به دستور این حاکمان جدید از(زرد نی ) به القان انتقال یافت به دستور حکومت اسلامی جدید   همان محل حکومت عمال سید بهشتی به حوزه علمیه برادران تبدیل شد یعنی دران مکان باید الان طلبه جمع می کردند ودرس اخوندی را آموزش میدادند  .   اگرچه همان مکان را اقای به نام حاج امینی برای حوزه علمیه  ساخته بود ولی بعد استقرار حاکمان که ازسوی شورای اسلامی  به مرکزی قدرت عمال سید بهشتی تبدیل گردید فقط حاکمان  جدید ان مکان را درجای اولش برگردانید .

 سید بهشتی بعد ازجنگ های فراوان درشهرستان نیز جای برای ماندند نداشت لذا همرای  خوانین شهرستانی که  از او دفاع میکردند و باصادقی وافکاری شهرستان درمخالفت به پا خواسته بودند دیگر مجبورا شهرستان رابرای همیشه ترک کرد . که این امر درحدود سال ها 62 و63 اتفاق افتاد.


سیدعلی بهشتی ورسی +علت سقوط حکومت او +نیلی درخون +صادقی نیلی +مر

 

                          جنگ شورا وصادقی نیلی :

                   

   درسال پنجا وهفت که افغانستان توسط کمونیستی ها وشوری تحت اشغال درآمد ومردم این سرزمین کاملا یک پارچه به پا خواستند با بیل وکلنگ وتیشه وتبر وتفنگ های بسیار ساده به جنگ شوری وکمونیست ها حرکت کردند اولین اقدام مردم هزاره بیرون راندند کمونیست از هزاره جات صورت گرفت وبعد خواستند یک حکومت منظم و یک فرماندهی درست تشکیل دهند تا با نظم وانظباطی بیشتری جبه ی مقابل دشمن را اداره کنندلذا براین مبنی اجماع ازسران هزاره ودانشمندان وعالمان تشکل یافت وشورایی بزرگان هزاره حکومتی  به ریاست یک سیدبزرگوار به نام سیدعلی بهشتی که آدم  بسیار ملاوتحصیل کرده نجف اشرف هم بود انتخاب کردند  و خیلی از  علمای ورس وبامیان ویکاولنگ وشهرستان و پنجاب و دایکندی وبهسود و.... درنزد این عالم وروحانی زبردست درس خوانده بودند ومقر حکومت این مرد درورس بامیان بود. واقای محمد حسین صادقی نیلی را هم به عنوان معاون این رئیس برگزیدند .


 


         واین عالم روحانی تمام مناطق  شیعه نیشین را به دست  گرفته بود وخودرادولت هفت میلیونی اعلام میکرد وتمام مردم هزاره جات ازاین حکومتی که ازرئیس شان یک مردی روحانی وسید ومروج دین و ایمان است بسیار خوش حال بود ند بلکه این گونه حکومتی که ازمتن دین  سرچشمه گرفته  وریاست آن را  این چنین فردی به عهده گرفته یک آرزوی آسمانی این مردم رنج دیده بود واین حکومت جبهه ی  درمقابل روس ها که ان وقت افغانستان را اشغال کرده بود داشت  ونیزاداره امنیت و نظام مردمی به دوش داشت  ، ولی این سید بزرگوار که دررأس حکومت بود  نتوانیست یک پارچه گی  ملت اش را نگهدارد ،خلاصه این شورااسلامی به ریاست این مردی روحانی گرفتارمشکلات وناامنی شدید گردید وحکومت قدرت مند او به اندک ترین زمان از هم پاشید اساس نظام  متلاش گشته دست خوش تحولات بسیاری شد  که شاید عمده ترین علت فروپاشی این حکومت نوپا موارد زیر بود :

 

1-:   رئیس حکومت چنانچه اشاره رفت که شخص بسیار ملا  ودرس خوانده بود که شاید درابتدای  سوره حمد ی اجتهاد را سیر کرده بود ولی ازسیاست بدرستی  آگاهی نداشت وسیاست سیاست بازان را به خوبی ادرا ک نکرده بود  یعنی عالم بود ولی عالم به زمان خود نبود .


 


2-: (خان ها ،ارباب ها ، میرها  قبل ازحکومت آخوندی درهزارجات ریاست مردم رادرنزد دولت مرکزی افغانستان  به عهده داشتند وطعم ریاست ومقام وکالت را کاملا چشیده بودند و اگرچه برخی این خوانین وارباب ها  برای مردم بی دفاع ومظلوم ودردمند هزاره زحمت ها فراوانی تحمل کرده بودند وخیلی هم کارهای مفید ی برای این ملت ستم کشیده انجام داده بودندمانند گاو سوار شهرستانی و...  ولی کارهای نامناسب وستم های بی نهایت و رنج های بی کران  ازناحیه  بعضی این خوانین نسبت به مردم رنج دیده هزاره نیز فراوان انجام شد .


و       حالا که  حکومت به دست علمای دینی افتاد این ها(خوانین )  فورا به فکر چاره افتادند زیرا ریاست ومنصب  ومقام و سالار بودن شان را درخطر نابودی احساس می کردند  لذا با این احساس به دست وپا افتادند وچاره کار را به این دیدند که اول راهی برای به دست اوردن دل ریاست محترم  شورای اسلامی  یعنی جناب سیدعلی بهشتی پیدا کنند. این ها  که سال ها طعم منصب داری و حکومت بی منازعه را روی گرده مردم محروم هزاره چشیده بودند و سیاست دیده  ودر امورحکومتی آگاه  وازتسلط به امور اجتماعی  بهرمندبودند ،تلاشهای بی وقفه خود شان را  نزدی ریاست محترم شورای اسلامی آغاز کردند وبه اندکترین زمان  به نتیجه وافی دست یافتند و توانیستند بین این شورا وروحانیون عضوشورای ،  افتراق وجدای به وجود بیاورند که یکی ازروحانیون به نام جناب صادقی نیلی باناراحتی ازبین شان جداشده به منطقه خود  نیلی که اکنون جزء استان دایکندی است رهسپار شود .

3-: علت دیگربرای سقوط حکومت : خواب بی اندازه ریاست محترم شورای اسلامی بود  ، هرروز حداقل تا ساعت دهی روز یا بیشتر زمان را درحالت استراحت مطلق به سرمی برد  ، وازاین طرف  مردم درد مند که ازراه های دور با زحماتی طاقت فرسا  باپاها ی پیاده وگرسنه و درسرما وگرما به جهت مشکلات کاری ودرد های اجتماعی  به نزدی این مردی خدا مراجعه می کردند ولی نگهبانان حکومتی  آن هارا نگه میداشت که اقا الان خواب است وتاساعت 10 می شد که ان وقت ریاست شورا ازخواب بیدار شده تا صبحانه مفصلی که برای اش اماده می شد ان راصرف می کرد ان وقت ساعت شده یازده مردم تجمع کرده وکار زیاد تا دووسه نفری کاری شان راه می افتاد که وقت نهار بود واداره تعطیل . 


  وکسی که امور هفت یا هشت میلیون جمعیت را به عهده داشته باشد، این گونه خواب طولانی اصلا صلاح نیست وازسویی  دشمن سرزمین اش را مانند نگین احاطه کرده  آن هم ارتش سرخ شوروی با تجهزات نظامی  درجه یک  دنیا ه که  از هوا وزمین به سوی مردم اتش می ریزد ، و دشمنان داخلی کشورنیز کمرهمت را چند لایه بسته که برای  نابودی این سرزمین  شب وروز تلاش بی وقفه دارند مهم ترازهمه اینکه : ملت بیچاره  گرسنه درمناطق کوهستانی پراکنده ، حالا که برای این مردم درد مند خدمات که ارا ئه نمی شودحدّاقل باید  شورای اسلامی  این گونه بی تفاوتی وبی مبالاتی مفرط نشان ندهد .

 خلاصه: معونت رئیس(اقای صادقی نیلی )  از سوی این شورا همرای عده ی برای سرکوبی وجنگ  کمونیستی به سوی منطقه ی به نام (کاسی )حرکت کردند که این رفتند وبرگشتند مدت ها به طول انجامید وقت معاون رئیس از( کاسی )برگشت به افراد مبارز خود دستور استراحت داد که به خانه شان برود وتامدت معین راحت باشند .


   ولی اقای صادقی وقت به خانه بازگشت با خود فکر کرد که اگراین  شورا درگیزاب یک پایگاه داشته باشد خیلی ضروری خواهد بود لذ ا خواست در گیزاب پایگاهی تأسیس کند ولی مردم خلج را که خوانین وارباب ها درقبضه داشتند با اقدام معاون سربه مخالفت برداشتند ، اگرچه خوانین خلج درزمان عبدالرحمن ازخیانت علیه مردم بی دفاع هزاره بی نصیب  نبودند بلکه اغلب مصیبت های که درناحیه ارزگان ونواحی مخصوصاً درناحیه گیزاب ازدست خونین همین خوانین بوجود آمد اگرچه وقتی زیادی از آن کشتارجمعی وآوارگی مردم بی دفاع هزاره می گذرد ولی لکه ننگ آن دامان این خوانین خیانت کاررا رها نمی کند وخاطره دردناک وبی سابقه آن دوران نسل به نسل دل های مردم شریف هزاره را مشغول کرده هرگز محو نمی شود .  


      به هرحال این اولین بارنبود که این خوانین علم خیانت ومخالفت برداشت ومردم شریف هزاره شقه شقه کرد وتأسیس پایگاهی نظامی درگیزاب را بهانه قرارداد با همدستی  خوانین دیگر وبانقشه ازقبل تعیین شده با گریه وزاری وحیله های  گوناگون ازخلج رهسپار مقرحکومت گردید وقت ریئس ساده لوح که آلت دستی ارباب وخان ها قرارگرفته بود  این گریه های مکّارانه آن ها را مشاهده کرده  فورا هیئتی تشکیل داد به سرکرده گی اقای برهانی که مردی شجاع و دلیر و کار ازموده بود به  سمت نیلی اعزام کرد ، وآقای برهانی تاهنوز بااقای صادقی  دیدار نکرده وحوادث را بررسی ننموده که یک مردی بی تجربه ونادانی  به نام شیخ کلانترنیلی بدون اطلاع صادقی نیلی  کاری نباید می کرد انجام  داد  یعنی اقای برهانی که ریاست هیئت صلح را به عهده داشت به قتل رسانید واین شیخ نادان کلید خون ریزی ودرد رنج مردم مظلوم هزاره به کار انداخت .


 منافقین وخوانین وگول خوردگان قوم  قتل برهانی را چون پیراهن عثمان علم کرد شاید قتل برهانی نقشه ی بوده که خوانین ازقبل کشیده و آماده اجرا قرارداده تا به دست این شیخ بی لیاقت وکودن اجراء شد .


    بازتکرار لازم است که ریئس شورا کاملا به دام نیرنگ خوانین وارباب های سیاست باز قرارگرفته واین مردساه لوح درورس عنوان ریاست شورا را داشت ولی دراصل کتاب سیاست بدست خوانین افتاده درپشت صحنه تمام کارهارا طبق سیاست خود کارگردانی می کردند ودربرابرسید با چشم گریان اوضاع را  معکوس جلوه داده مطالب فساد انگیز تحویل ریئس میدادند .


         خوانین بازحمت وتلاش توانیستند این بار رئیس شورا را ضی کنند که مردی به نام ترابی که از دین وایمان وصلح  و خدمت آگاهی نداشت  ولی مردی میدان جنگ بود همرای عدّه لشکر  برای سرکوبی صادقی فرستاد که این لشکر مدت ها درنیلی برای کنترل اوضاع  این مردم بی پناه را  لگد مال کرد . ترابی در نیلی اعلام کرد که شما مردم نیلی یا صادقی را  به ما تحویل میدهید یا تمام شمارا پامال می کنیم  ومدت دوسال  این مردم  مظلوم وفقیر،  غذا ولباس وبیگاری لشکررا تامین کردند درحالیکه این ها هیچ گناهی نداشتند  فقط تمام جرمی شان این بود که صادقی از نیلی است  .

    از این طرف  صادقی اصلا درنیلی نبود بلکه دربین مردم پشتون  پنا برده بود ، ترابی وافرادش  جرئت مقابله باپشتون ها را نداشتند بلکه ازترس پشتون ها غیرت نزدیک شدن نیز نداشتند ولی با مردم بی چاره و بی دفاع نیلی زورگویی وتند خویی و چپاول گری می کردند .


      این نانجیبان به جای انکه درمقابل روس ها بجنگند یا مشکلات مردم بینوارا  برطرف کنند خون مردم مانند زالو می چشیدند ، اقای صادقی نیلی  متوا لیا به یاران ومریدان خود سفارش میکرد که کاری نکنید که بین این مردم مظلوم هزاره جنگ وخون ریزی راه بیافتد.


       ازاین طرف ریاست محترم شورای اسلامی هم سفارش می کردکه جنگ وخون ریزی به وجود نیاید ولی افرادی درباری که کاملا هم ریاست را هم شورا درقبضه داشت  وازرئیس فقط نام اش بود واوضاع به دست دشمنان روحانیت وافراد سود جو وفرماندهان که هیچ گونه درد ملت واسلام نمی دانیستند افتاده بود وهیج کاری نمی شد فقط صادقی مانده بود که اشاره کندکه جنگ اغازگردد .


 ولی صادقی هرگز نمی خواست به عنوان اغاز گری جنگ شناخته شود چون درک کرده بود که این کارخیلی خیلی  خطرناک است  زیرا جنگ که اغازمی شد باید ادم کشته می شد ومسلمان کشته میشد  خانه و زندگی مردم به تاراج می رفت آب رو حیثیت مردم شیعه لکه دار می گردید  ونیزآخرمعلوم نبود که کار به کجا ختم می شود به این جهت ازدست فرماندهان لشکرشورایی اسلامی  مخصوصا ترابی  دیگه گاو وگوسفند و حیوانات حلال گوشت برای مردم نیلی باقی نمانده بود .

     جنگ اغاز شد : 

  چه جنگی ! هرروز افراد ازتمام نقاط هزاره جات که تحت تسلطی شورا بود به سوی نیلی واطراف ان اعزام می گردید  جنگ وکشتار و نزاع وکشمش  وخون ریزی دربین شیعیان  هزاره به اوج خود رسید .


    اگرچه درابتدای کار  اقای صادقی نیلی افراد زیادی نداشت دربیابان ها متواری می گشت  ولی کم کم  محمد سرورصادقی شارستانی  و اقای محمد کاظم افکار ی شارستانی   و وخیلی ازافراد روحانی از نیلی وبرولان و سنگ تخت وآمیچ ،صرف وخدیر واطراف واکناف به دوری صادقی نیلی جمع شدند وافرادی جنگی ونیروهای رزمنده که ازجنگ خوش شان می امدند به صادقی نیلی پیوست 


 هرروز ازطرف شورا به سوی نیلی لشکر می رفت ماشین های مانند لاری وغیره که بار کش بودند افراد مسلح را دران جای میدادند وانان هم باصدای بلند شعار میدادند  مرگ برصادقی مرگ برصادقی از جاده ی خاکی منطقه ی ما عبورمیکردند .

 


کودکان افغانی +مدرسه های آخوندی +معلم بزرک شهرستان+ عروس خانم در

 

  • خاطره کودکی افغانی

 

       مادر زمستان ها  درس قران و کتاب های فارسی را پیش  یک معلم  می خواندیم . او خیلی ادّعا داشت که درمیان مردم منطقه او فقط  دارای فرهنگ متمدن است واین بزرگوار همواره  به زبان حال وقال به مردم می فهمانید که ما هرکاری کنم ولی شما صاحب فرهنگ نمی شوید،‌ یعنی تمام مصیبت شما مردم این است که فرهنگ تمدن را ازمن فرانمی گیرید .



  •      ، واو همواره به این کلام تکیه میکرد باالاخره این مردی صاحب فرهنگ جدید  حدود یک صد نفر درنزد اودرس میخواندند وخط خوبی هم داشت.

  •  زمان هم همین طور می گذشت وزمان انقلاب شد و حکومت کمونیستی درمنطقه ما برچیده وحکومت اسلامی عدل ،عدالت آخوندی روی کار امد وحکومت اسلامی آخوندی  افراد زبده و مهم را مأمور ساخته بود که  به مدارس زمستانی  سربزنند وخواندن ونوشتن را به شدت ترویج میکرد و افراد مأموربه مأموریت شان به شدت محکم واستوار بودند ، سرمای سرد زمستان و یخبندان قریه وقصبات  مانع انجام وظیفه آنان نمی گشت که عمده شعارمسؤلیت این ها امتحان گرفتن از شاگردان مدارس زمستانی  وجائزه و تشویق افرا د لایق و فقیربودند .

  •        تااینکه این هیئت بلند پایه حکومت اسلامی آخوندی  به مدرسه مارسید ،  مردی متمدن ، صاحب فرهنگ ( کلبی زوار) این مدرسه را اداره میکردودرتعلیم و تعلّم شاگردان  وپیش رفت جامعه ندای مداوم و قامت استوار داشته و کوشش مستمررا مبذول میداشت .


         که ناگهان  هیئت اعزامی حکومتی آخوندی به سرکردگی  شخصی به نام یوسف معلم  زردنی  که او درتمام ساحه شهرستان ازافراد بالیاقت ومهم  ونامداری شهرستان  به حساب می امد که عمری شریف اش  را بی وقفه  درپی تربیت و تعلیم فرزندان این سامان  سپری ساخته بود و نام ونیک و آوازه شهره تمام شهرستان بود  .


    هیئت بلند مرتبه حکومت آخوند با ابهت و طمطراق خاصی وارد  گردید ،  بعد پزیرای مختصری که  معلم ما  درتوان داشت  برای این مقامات مهم شهرستانی انجام داد ، بلا فاصله امتحان شروع شد که فرزندان  میهن را مورد امتحان قراد دهند که چگونه هستند :

  •   معلم مهم شهرستان  سوالات را متفرقه بدون کتاب  آغازنمود  وآن هم ازافراد  کوچک که همان سال وارد مدرسه زمستانی شده بودند  که حدوداً از  شش سال  بیشتر نداشتند :

  •    اولین  سوال را  ازیک نفر بچه کوچک شروع شد .

  • ومعلم برجسته شهرستا ن پرسید :


        پدرت ازخرتقلید دارد یا ازگاو ؟ ان بچه که تاکنون نام تقلید را اصلا نشنیده بود لحظه ی فکرکرد چیزی درذهن کوچک اش خطور نکرد ،سپس باصدای لرزان که حکایت  ازترس واضطرابی عجیبی درونی او داشت گفت : ازخر!.



  •    معلم بزرگ شهرستان که لب خند مسخره آ میز درلبانش نقش بسته بود پرسید ازکدام خر؟

  •   بچه درحال چشمانش غرق دراشک شده ،  رنگ از رخسار معصوم اش برگرفته شده بود  درپاسخ گفت :

           ازخری سفید که درخانه داریم !



  •    معلم ممتاز شهرستان گفت : آفرین آفرین .

  •    بعد جناب یوسف معلم که ازبزرکترین معلم شهرستان بود روکرد به سوی فردی دیگری ازکودکان واز اوپرسید که پدرت تقلید را با چمچه(ملاقه ) میخورد یا باقاشق ؟ 


              ان بچه تاهنوز اسم تقلید واسم قاشق راشاید درگوش بی گناه  اش نشنیده بود با لبان که خشکیده وبا آواز لرزان وچهره   ترسان  گفت : پدرم تقلید ش رابا چمچه میخورد ! 


              معلم ممتازی  شهرستان  گفت :افرین افرین .



  •         روکرد به سوی کودکی دیگر واز او  سوال کرد که بگو ببینم خدا به خانه شما می آید؟ ان بچه گفت : ندیدم .

  •     معلم مهم شهرستان پرسید : مگر ندیدی که دیروز یا پریروز خانه شما خداباعمامه بزرگ  امده باشد ؟ ان بچه یادش امد که دیروز مثلا مهمان داشته خیال کردکه همان خدا بوده دیگه . فورا درجواب این هیئت بلند پایه حکومتی اسلامی عرض کرد که اقا مثلا بلی دیروز خدا خانه ی ما امده بود وعمامه بزر گ داشت .

  •           معلم زبده  شهرستان که از سخنان خود کاملا کیف میکرد  وبازبان حال حکایت داشت که خوب این بچه ها چپه می کند .


          .با قهقه خندید وروکرد به همان استاد صاحب فرهنگ و با مسخره گی و کلمات نیشدار  گفت : خیلی خوب خیلی خوب چیزها ی جالبی  برای این شاگردانت یادداده ی ؟!



  •      استادصاحب فرهنگ که خیس عرق  شرمساری گردیده ورنگ ورخسارش را  کاملا درمقابل این هیئت رسمی آخوندی باخته  با حالت شرمندگی گفت : این پدرلعنت هارا من یاد داده ام ولی نمی دانم که چرا این طوری شده اند و......

  •    هیئت بلند پایه شهرستان که یوسف معلم ان ها را ریاست میکرداز خانه ی این استاد خارج شد بدون اینکه کوچک ترین توجه ی دیگر به این بچه ها و معلم این مدرسه داشته باشد .
  •      استاد صاحب فرهنگ هیئت را بدرقه کرد درحال اثار شرمندگی وآب روریزی درچهره غمناک اوظاهر بود ، ازاین سو شاگردان بیچاره مات وحیران ، آب نبود که ازگلو شان فروببرند ، کاملا دل های کوچک شان به طپش افتاده بودند هول وترس عجیب درتمام کودکان احاطه کرده بود فقط حالا  این ها از ترس به  صورت یکدیگر مینگرند وهمه منتظر ند که استاد صاحب فرهنگ بیاید که چه واقعه اتفاق می افتد ؟! این نگرانی واضطراب کودکان را می کشت .

  •    بعد از لحظاتی استاد صاحب فرهنگ  با چهره بسیارترش وعبوس و درحال که ازخشم  صورتش سیاه شده بود وچشمانش از شدت عصبانیت درهم پیچیده شده بود با اوقات تلخ وارد اتاق شد اما چوب های ازشاخه های درخت توت به دست داشت واو  به محض که وارد شد روکردبه همان بچه ی که گفته بود پدرم از خر تقلید دارد باهمان چوب بلند وسفت وسخت که دردست داشت به شدت تمام همان بچه مظلوم رابه باد شلاق گرفت با تمام توان می زد اما  چه زدنی !!!!

  •   که  شاید تمام بدن ان کودک سیا وکبود شده بود یا خونی شده بود نه یک چوب ودوچوب بلکه شاید دها  چوب باهمان زور وبازوی مردانه اش  .


             بعد نفردومی را همان طورزیر باد چوب قرار داد که ونفرسوم را به همان منوال شلاق زد که گریه وفریادی کودکانه ومعصومانه شان  درمدرسه می پیچید ودرد جان کاهی از ضربات پیاپی معلم صاحب فرهنگ  که وجود بی گناهی کودکان معصوم را احاطه کرده بود به جزخدای متعال نمی داند وکسی شاید خری را درمیانی آسیاب قدیم  نزده باشد .


          درمملکت های  که ما آن هاراکفرستان  میخوانیم  درحق هیچ مجرمی چنان عمل وحشت ناک اجرا نمی گردد وهیچ کفری درکفرستان همین کار نمی کند که این معلم بزرک شهرستان بانی این جنایت شد وقت این ها درپای منبر می نیشینند وروضه خان ازحضرت روقیه روضه می خواند که زجرابن قیس کودک امام حسین را تازیانه میزد صدایی گریه از گوشه گوشه مجلس بلند می شود واشک دیده گان فرومیرزند وظالمین مورد نفرت لعنت قرارمیدهند ، نه این ها خود همان زجر ابن قیس اند که به خود نفرین منمایند .وای براین دین داران که ازدین فقط چندلفظ عربی بی مفهوم وازروزه فقط گرسنگی را دیده اند وای که ما چه روی ازاین دین سیا ه نکردیم و چه آب روی ازاین ایمان ما ن نبرده ایم 



  •  این تمام مسئله نبود بلکه بعد زدن ان سه نفر کودک پنج شش ساله  تمام شاگردان بی گناه را به باد شلاق گرفت به قسمی که ان بینواها فقط فریاد می کشید : غلط کردیم وما گوه خوردیم وما  ..... ولی استاد بزرگوار عصبانی شده بود وعقل وخرد خود را به چنگ شیطان داده بود ، ناله های مظلومانه این کودکان بی دفاع  به گوشی نازنین او اثری نداشت و قلب او مالا مال از خشم و غضب گردیده بود اشک دیدگان این معصومان را را چشمان وحشتناک اونمی دید 

  •    فقط شاگردان باصدای بلند کتاب وقران شان را میخواندند دیگرکاری از ان بیچاره های مظلوم  ساخته نبود .
  •    تحلیل برای این همه وحشی گری
  •    شاید خوانند ه این فکر بکند که چرا این کودکان به والدین شان این مطلب را نمی گفتند ؟ وچرا والدین شان چاره نمی اندیشیدند ؟

  •    اولا : والدین وخانواده ها قبل ازاینکه استاد را تعیین کنند دنبال معلمی میگشتند که عصبانی وخشن و تند خو باشند  واگراحیانا فردی مهربان وشخصیت خوش اخلاق (که پیدانمی شد درباره اطفال )واگرهم یافت می شد مثلا میگفت   : من امسال مدرسه داری میکنم ، خانواده ها می گفتند : این مرد به دردی معلمی نمی خورد چون بچه ها به کسی بسپاریم بزندوفلانی خوب معلم است که بسیار میزند  .

  •  ثانیا : خودی پدرومادرها مخصوصا پدرها خود طاغوت زمان نسبت به فرزندان خود بودند وفکرمیکردند که هرکه فرزندانش را زیاد تر می زند ان پدرتربیت کنند ه خوبی برای بچه ها شا ن هست   ، به عبارت دیگر تربیت درمنطقه ما مساوی بود با زدن اولاد ، وفرزند خوب درمنطقه ما مساوی بود به کودکی ترسو که مانند گوسفند سرش پائین با شد و مانند خرکار کند و هیچ وقت به صورت پدرنگاه نکند واگراین گونه فرزندی پیدا می شد همه از اوتعریف می کردند .

  •         وثالثا: فرزندان درمقابل پدر ومادر هیچ گونه زبان نداشتند به قسمی که دختران شان را بدون مشورت به ازدواج کسی درمی اوردند  ودخترمظلوم بعدا ازجریان مطلع می گشت که پدراورا نامزد فلان پسر کرده  یعنی  دختر هیج گونه حق نظریه و انتقادی رابطه به سرنوشت آینده اش  نداشت ، چه از شوهر آینده اش خوشنود بود یا نفرت داشت تصمیم همان بود که پدرگرفته بود . وگاهی اتفاق می افتاد که پدربزرگوار دخترچهارده ساله اش را به عقد مرد مسن وبد اخلاق درمیاورد که ازنظر سن با پدرش همسن بود واز نظر اخلاق کاسه زهرمار، ورسم بود که کسی ریشش را نمی ترا شید که دختربی گناه ناگهان خود را درچنگال یک اهریمن ریش دراز گرفتار میدید . 

  •         وبرای پسرانش شان هم دختری را می اوردکه اصلا درذهن پسر خطور نمی کرد ، با پسر هم  هیچ گونه مشورت یا نظر خواهی وجود نداشت اغلب دامادی را انتخاب می کردکه پدرش یا اقوام نزدیک اش شخص بی شرافت و پارتی باز ونفوذی سیاسی داشت .

   زن داری مساوی بابردگی قدیم 

     اولین صاحب اختیار عروس :

          وقتی که دختر به خانه شوهر  می رفت ارباب وصاحب اختیار حاکم که زمام مطلقه اورا به دست می گرفت  سه نفربود .


 اول پدر شوهر.  دوم  مادرشوهر  که خصوصا مادر شوهر که نه سواد داشت ونه علم ونه حق وحقوق سرش می شد ونه حلم داشت ونه رحم فقط دختری مردم رابرای برده گی وشخصیت کوشی وبرای اینکه درسر عروس حکومت کند و به جهت اینکه عقده ی که تاکنون درخانه پدر وشوهرش دیده که مانند مرض سرطان دردلش جای گرفته اکنون با اختیار داشتنی یک نفر همه عقده ها ی چند ساله  را به سرکوب کردن عروسش و ستم کاری بی پایان به سرعروس بی چاره اش خالی کند 


( گمان کنم که ستم های  که برانسان برود وتخلیه نشود  مانند مرض لاعلاج عقده  دردل پدید می اورد ، که عقده را باید  تخلیه کرد که هیج را هی برای تخلیه این عقده و حقارت وجود ندارد ولی وقت عروس مظلوم به خانه شوهر رفت این عقده هاسرباز می کند ودرسراین عروس شروع می کند به تخلیه .)


       عروس ستم کشیده مانند برده های قدیم درخانه شوهر زیر دستی مادر شوهر کار میکند به قسمی علف ازبیابان وهیزوم برای اتش و برای حیوانات کاه وعلف می ریزد  ونان وخمیر ودیرو و کارهای شاقه که قابل وصف نیست را با ورودش  درخانه شوهر زیر فرمان مادرشوهر انجام میدهد  ومادرشوهر درقبال این همه تلاش و زحمت های طاقت فرسا وظیفه این است که مرتب غوربزند وعروس را به باد فحش ودشنام وسخنان نیش دارقراردهد .

      وانوقت  در ان ظلم خانه ها قرص جلو گیری و وسایل جلوگیری از بار داری وجود نداشت فقط عروس خانم درخانه شوهر زود به زود اولاد به دنیا می اوردو کار می کرد دیگرنه ازمحبت خبری بود ونه ازلذت زندگی ونه عشق بود ونه علاقه ومهربانی ، فقط یار ویاورزن جوان دراین ستمکده اشک بود اشک که هرروزوشب سیلاب سرشک ازدیده گان می بارید  .

  •  سومین  صاحب اختیارعروس خانواده :

         شوهر گاهی عصبانی می شد به همسرش هر گونه فحش ودشنام که به زبان اش میرسید نثار میکردواندک ترین فحش شوهر لعنت فرستادن به پدرومادر زن زحمت کش است که حتّی این دشنام گوی برای همسری بینوایش عادّی می شود خیال دارد که شوهریعنی فحش وشوهریعنی داد وفریاد وزن یعنی سکوت وگریه واشک  . که حتّی درداستان های افسانه ی که نقل می شود برخی شان این است که یک حشره قصد کرد برود شوهرکند اول به چوپان رسید وازاش پرسید کجا میروی؟  وحشره جواب داد : برای انتخاب شوهرمسافرت را آغازکرده ام .چوپان گفت : مرا شوهرنمی کنی ؟ حشره : اگرمن زنت بشوم با چه می زنی ؟ . چوپان گفت : با چوب دستی چوپانی ام . حشره گفت : من طاقت ندارم . رفت ورفت تا به دهقان یعنی کشاورزرسید و پرسید کجا میروی ؟ . حشره گفت : برای گرفتن شوهرمی روم . دهقان گفت : مرا شوهرنمی کنی ؟ . حشره گفت : اگروقت عصبانی شدی با چه می زنی ؟ دهقان گفت : با بیل دهقانی ام . حشره : من طاقت بیل را ندارم . رفت  ورفت تارسید به موشی . وموش پرسید کجا میروی ؟ برای شوهرکردن قصد سفر کرده ام . مراشوهرنمی کنی ؟ با چه میزنی ؟ با دمم . پس تورا شوهرمی کنم .بعد دنیاله داستان ......

        این است دیدگاهی زنی داری درمنطقه ما که واقعا  گاهی شوهر خسته از کار امده عصبانی میشد بادسته بیل ودسته کلنک و چوب های دیگر زن را ان قدر میزد که دست اش  وگاهی هم پایش وگاهی هم بعضی اعضای دیگرش  میشکست  ووظیفه زن درمقابل این همه ظلم وستم فقط سکوت بود وسکوت .

  حرف مهم : 



  •       حالا این عروس بیچاره  که این همه ظلم وجور دیده کم کم به سن کهولت می رسید وخود دارا ی عروس می شد همان بلای را که مادرشوهر ش به سری اواورده است  واوبه سری عروس بیچاره خود می اورد زیرا که این امر مرسوم بود ونسل به نسل جریان داشت اصلا جزء فطرت مردم گرده بود  .

  •      این شوهر که خود را صاحب زن میدانیست و درمقابل پدرومادرش هیچ گونه اختیاری  از خود نداشت واگر احیانا بعضی شوهران خیلی به زن خود علاقه  مند بود دربرابرمظلومیت واشک وآه همسرش  فقط می گفت صبر داشته باش که باالاخره خودت یک وقت صاحب اختیاراین خانه می شی ومادر م پیرشده دیگه چه کار کنم .همین .

  • گردش وتفریح عروس :


       ازگردش وتفریح خبری نبود تمام گردش وتفریح زمان ما این بود که وقت سال بهار میشد اگر کسی زن وخانواده اش رازیاد دوست میداشت اورا تا یک مزار یا سرخاک وقبر یک سید که ان جا میگفتند (مزارسید ) می بردند وآن هم با پای پیاده که صبح زود بااجازه مادرش راه می افتاد وشب باید برمی گشتند که همان نیزبرای زنان غنیمت بود که قدری  باشوهر ش مسافرت رفته وتفریح صورت گرفته است .ان روز عروس خانم خودش را شِکُّ پِیْکْ میکرد ولباس نوی عروسی اش که تاکنون اززمان عروسی  قایم کرده بود می پوشید همرای شوهر ش قدم زنان با دل پراز شادی به سوی مقصد حرکت می کرد ودرتداوم سفر درسرهرکوتل وبلندی که قریه ها کاملا ازدوردیده می شدند لحظه استراحت می کردند و قریه ها را با انگشت واشاره به همدیگرنشان میدادند وخاطره ای ازقریه اگرداشتند تعریف می کردند یا قصه ی از پدرومادران شان از گذشته ازهمان جا داشتند صحبت می نمودند که این خود یک نوع اظهارمحبت بود که نثارهم دیگرمیساختند به خصوص اینکه درمدت زندگی مشترک فقط همین سفراست که تنها با شوهرنشسته وهیچ آقا بالاسری نیست .واقعا این سفر بسیار شیرین است که تاکنون ذائقه عروس خانم این گونه صاف ، ذلال نگردیده که یک خانواده شیرین خود شان است وخودشان ، اگرچه درخانه نیز با شوهرخلوت دارد ولی تحت نظراست ودرچندقدمی این ها افرادی است که با عث می شود اگرعشقی باشد به آهستگی به همدیگرنثارکند و کلام شان را نتواند آزاد به زبان آورند وحالا مانند مانند دومرغی عاشقی که تازه ازقفس بیرون آمده وحسرت این تنهای درروح وروان شان زنگ زده الان است که تمام آرزو تحقق پیداکند و تمام لذّت ها دروجود این خانواده ظهورنماید اگربلد بودند هم اکنون با صدای بلند بارها صدا میزدندتا تمام این زنگارها و حبس نفس ها بیرون بریزند .  ادامه دارد .



  •           

تابستان ما +استادمدرسه ابن سینای برگر+علاقه به مدرسه ابن سینا+اس

    فصل بهار:

دراواخر ماهی حمل مدرسه زمستانی دیگه تعطیل می شد وکتاب ودرس را کامل برچیده درطاق فراموشی قرارمیدادیم ازآن لحظه گویا سرنوشت عوض شده برای  بدست آوردن هیزوم تلاش آغازمی شد، درابتدای امر یک سبد که تارهای آن از درخت بید ساخته شده بود همرای یک کرند برداشته درمکان های نزدیک میرفتیم و بعدازمدتی که مکان های دوردست برف هاش آب می شد با طناب وریسمان وکرند می رفتیم که  دراین مسیر  باید ازقله ها و کوه های مرتفع ودرّه تند عبورمیکردیم که درآغازحرکت  راه  هموار بود  بعد به سوی قله وسربالای ادامه میدادیم و به مدت یک ساعت دیگرطول می کشید که خود مان را درقله برسانیم وبعد سراشیب بود که مدت یک ربع طول میکشید که به پایین میرفتیم تابه هیزوم برسیم (که به آن جا می گفتند زرد گلی وتبر ))به اضافه اینکه آن جاجزء منطقه دیگران به حساب میامد و  قبول نداشتند بیابان شان ازهیزوم وبتّه ها وطبیعت عاری شود لذا گاهی هم می امدند با ما دعواومرافعه را ه می انداختند وازاین جهت هم خیلی درکار عجله به خرج داده وترسان بودیم ولی  بیابان هزوم فراون داشت به زودی  بار هزوم  (پشتاره ) را تکمل کرده به  سوی قله سربالای راه می افتادیم که خیلی این حرکت سخت ودشوار بود .

     نه تنها دشواربلکه یک امری نزدیک به محال بود زیرا ازسویی حرکت بروی صخره ها ، سنگهای  سفت ومسیرخطرناک وازسویی باباری که چند برابرِ وزن ما بود که هرلحظه بامرگ ، پرت شدن وسقوط همراه بود،احیانا ریکی یا سنگی زیره ای درتهی کفش ما قرارمیکرفت و یا  کمی  غفلت می ورزیدم  سقوط به تهی درّه حتمی بود که انوقت جمع کردن تکّه های گوشت بدن ما نیز امکان پزیرنبود ولی خدای متعال که بندگانش را آفریده حافظ  ونگهبان شان نیزخواهد بود که نوجوانان  ده تا هفده سال ازروی آن صخره ها ی تند به سمت قله با آن پشتاره سنگین بدون آسیب هرروز به مقصد برسند ! هرلحظه دست حمایت گری خداوند قدرت مند درحال مراقبت از این ها هستند واگراین امرخطر ناک وهول انگیز ازسرزمین های مترقّی دیده می شد هزاران تصویرگر، آن را به تصویر می کشیدند و به عنوان شگفت آورترین شگفتی ها ابلاغ می کردند ، وهمین اکنون به بهترین ورزش کاران دنیا بهترین جوائز را اعطا کند وبه همان قلّه های سربه فلک کشیده ببرند وهمان وزنه ی وزین را به دوش آنان قراردهند دراولین قدم عجزشان ظاهرمی گردد و درقدم بعدی هلاکت ونابودی درجلو چشم شان پدیدارخواهد شد .

    اگرچه تمرین های متوالی دراین عمل بی تأثیرنخواهد بود مانند ورزش کارانی درتلویزیون هامشاهده می شود که ازمرتفع ترین کوه ها خودشان را پرتاب می کنند این امرنیزبرای غیرآن ها امکان پزیر نیست . فقط یک فرق وجود دارد که ورزش کارا از بهترین خوردنی ها تناول وازبهترین امکانات بهره مندند و لی ما بدون امکانات ازپائین ترین غذا استفاده می کردیم ، هرلحظه که آن خاطره واقعی فکر می کنم را تصورمی کنم هم شگفت زده می شوم وهم اندوهگین ! زیرا : برای ناچیزترین!  ،بهترین سرمایه انسانی وبهترین زمان عُمررا این گونه صرف کنند ،وجهانی که برای حیوانات وحشی جنگل مدافع و محافظ تعیین می کنند ولی جوانی چون گل زیبا درکشورما ازپائین ترین امکانات انسانی بهرمند نباشد !

    درحال که  عرق ازسروصورت ما می ریخت به زحمت که قابل وصف نیست پشتاره هیزوم رابه قله کوه رسانده لحظه به استراحت می پرداختیم وقدرنان خشکیده ی را ازبین دستمال بیرون اورده با سبزی های بیابانی وآب برف  میخوردیم ،   دوباره پشتاره هیزوم راحرکت میدادیم که تا نزدیک ظهرازمیان سنگ لاخ ها وسراشیبی های تند وکوهای مرتفع به پائین درّه میرساندیم و درکنار چشمه های گوارا  و سبزه های دل انگیز وزیباکه تمام دره هارا پوشانیده امکان لحظه میسرمی گشت ودرحال استراحت مدام  صدا های قناری ومرغان خوش خان ازجا جایی  ان دره ها بگوش میرسید .

      باید حرکت می کردیم ! افراد! حدوداًبه شست یا هفتاد نفرمیرسید که اکثراً  هم  سن وسال بودیم  افراد یکی پس ازدیگری راه می افتادیم ومن هم همراهی  برادرم که همیشه درکنارم بود با جماعت  مسیررا می پیمودیم ،و ازبین دره های  سرسبز،  راهای باریک پرپیچ وخم می گذشتیم وهروقت خستگی زیاد می شد لحظه ی رفع خستگی می نمودیم وتمام راه با رودی همراه بودیم که صدای دل نوازهمیشگی اش مدام همراهی می کرد،درختان سرسبزبا طراوتش سایه می افگندند،دوستان همراه باگفتارخالصانه شان راه را کوتا می نمودند ،تانزدیک غروب به خانه مان برمیگشتیم  .

     فردا باز دوباره همان ریسمان ، همان کرند و همان مسیر! ،  باید ادامه میدادیم چاره ی نداشتیم صبح دیگرنیز حرکت آغازمیشد و دوستان همه با علایق دوستانه جمع شده باز به سوی همان هدف به راه می افتادیم  ومانند روزقبل دوباره پشتاره را اماده کرده با همراهان به سوی خانه حرکت  می کردیم ، و اگردر مسیررا ه پای ما به اثر اصابت سنگ یا چوبی پاره گشته  خونی می شد مقدارخاک نرم شده روی جریان خون می ریختیم  که خون بند بیاید وگاهی هم بعضی دوستان کبریت داشتند مقدار پارچه  ی  کتان یا پارچه نخی دیگررا آتش میزد وروی زخم می گذاشت دیگرفورا حرکت می کردیم دیگه نه درد ی بود ونه فریاد ی به همان راه ادامه میدادیم  .

          تمام فکرما این بود که امروز هیزوم از کجا تهیه کنیم دیگرنه غم داشتیم ونه غصه ی  نه فکردنیا داشتیم ونه فکری مال دنیا ونه کاری به کسی داشتیم ونه کسی به ماکاری داشت اصلا فکری غیران روز درذهن ما نمی امد وقت هیزوم اماده می شد ازقله ی که به زیر می امدیم شعر میخواندیم  وافراد همه باهم دوست بودند  وباهم می خندیدیم  ولطیفه  برای هم تعریف میکردیم نه کینه بود ونه  حسد ونه تکبرونه ریاست ونه چیزی بود که طمع کنیم ونه آوارگی بود  که نیشی زبان بشنویم و نه گردن کلفتی بود که زورگویدونه صف نان بود که یخه مارا بگیرد ونه عمامه ی بود که ارازل بردارد و، هرچه بود شاد بودیم وبا نشاط بلکه  ازگناه ومعصیت و تهمت ودروغ حیله ونیرنگ همه بدوربودیم  .

      ازاول بهار تاتابستان همین طورادامه داشت وگاهی هم باپدردرکارهای مزرعه وکشاورزی کمک میکردیم تا فصل بهار تمام میشد انو قت نوبت جمع اوری علف برای حیوانات بود که من وبرادرم که همیشه درکنارم بود میرفتیم وعمویم وپدرم هم اکثرا باما می امدند تایک ماه به جمع اوری علف ازعلف زارهای کوهستانی  مشغول بودیم  که انوقت نوبت دیرو وجمع اوری کشت وزراعت میشد که تااخرتابستان مشغول ان بودیم و بعد ازان علف های که جمع کرده بودیم باید به خانه می اوردیم که وقتی  تمام میشدکه  دوباره برای جمع اوری هیزوم برای زمستان میرفتیم .به پدرم گاهی میگفتم :   پدرجان امروز راتعطیل کنیم وپدرمیگفت :  پسرم :  (کارمیگه :تومرایک روز رهاکن ومن ترا صدروزرها میکنم .))

       من دران زمان بسیا ر علاقه به مدرسه کلاسی داشتم ،   برادرم (همیشه درکنارم بود ) چندسال بعدش رفت مدرسه کیلاسی که من همیشه ازبرادرم ودوستان دیگرمی پرسیدم که مدرسه چگونه جای است وانان میگفتند که خیل خوب است ولی معلم ها مارازیاد کتک می زنند .

به هرحال علاقه من به مدرسه یک اروزو شده بود که گاهی پدرم مرا دربازار جَوُزْ برای خرید میفرستاد که راهی بازار ازکنار مدرسه می گذشت ووقت من درکنار مدرسه میرسیدم وصدای سرود خواندند بچه های مدرسه رامی شنیدم فورا همان جا ایستاده  و لحظات توقف میکردم به جهت علاقه ی  مفرط که مدرسه داشتم وچاره ی نبود باید دنبال کارم می رفتم ولی حسرت مدرسه تابستانی همواره دردل من بود .

        (((   خاطرات جالب از مدرسه تابستانی ))

      که روزی علف ازبیابان می اوردم درکنا ر چشمه به نام سلمان بیک برای رفع خستگی توقف کرده بودم ، پایین ترازآن شاه راه قرارداشت  وچشمه هم پایین ترازراه،‌  ناگهان دیدم که یکی ازمعلمین مدرسه ی ابن سینای برگرازهمان راه درحال عبوراست من هم قبلا اورا یکبار دیده بودم وامّا  ادب واحترام را به شیوه آنان را نیا موخته بودم ، از دیدن معلم که  لباس شیکی اتوکشیده درتن داشت ،  قامت بلند ، رسا وموهای روغنی شانه کرده  و درحال با زوان را به رسم بزرگی و عظمت  حرکت ،دستانش را  محکم محکم تکان میداد و چهره جذاب ، لطیفی داشت ،درمقابل! من یک آدم بارکش افسرده، عرق تمام وجودم را غریق ساخته ،آفتاب صورت خسته ،کوفته ام  را سوخته بود ولباس چوروکیده ،پینه بسته ی درتن داشتم ولی به اهل علم ومعلم خیلی علاقه داشتم ،شاید پزیرش علاقه ازسویی مانند من برای شخصیت چون استاد نویدبرگر  دشواربوده ودرک این دشواربرای من  بعید!   استاد داشت به من نزدیک می شد وازدیدن استاد به وجدآمدم  صدازدم :

   استاد نوید! ،استاد نوید ! واستاد نوید از صدای من  ایستاد وگفت : چیه ؟ من گفتم : اقای استاد  من خیلی دوست دارم به مدرسه شما بیایم درس بخوانم ومرادرمدرسه خود بپزیر ! وقت استاد نوید سخن مراشنید : گفت : بیا این جا من تورابه مدرسه ام  بپزیرم .

        ومن به شوق تمام  دویدم به سمت استاد نوید.  درحالیکه گرد غبار بیابان از چهره ام می ریخت و بویی عرق کار وزحمت وتلاش شاید شامه استاد را نوازش می داد  با لباس گهنه ومندرس .دستانم   رابه  عنوان مصافحه  به سوی استاد دراز کردم وخم شدم که دستان استاد را برای احترام ببوسم (آنزمان رسم بود که دست استاد را می بوسید ) واوهمینکه دست مرا گرفت اول دست چپ ام را محکم به دست راست خود گرفت وبعد با سیلی محکم به صورتم خواباند و بعد سیلی دوم وسیلی سوم  وسیلی های پیاپی که  با ضربات محکم و شدید به صورتم نواخت  بازدلش آرام نگرفت واو مرا روی خاک خواباند وهرچه که قوت داشت بالگد به شکم وپشت وکمرم نثار کرد که شاید بیش 20 لگد به بدن من کوبید و باز دلش ارام نه شد مراکشید ازروی سنگ وخاک وخاشاک به سوی چشمه داخل اب خوابانید تمام لباس هام مملوازگل ولای شده بود باز هرچه که دلش خواست به داخل اب وگل مرابه مشت ولکد وسیلی نثارم کرد وبا کفشش درزیر گلوی من درمیان آب گرفت تا صدای من به خرخره افتاده بود  دیگررمق فریاد نیز از من گرفته شده بود و خود استاد نیز خسته دیده می شد و لباس های زیبا او قدرهم خاک آلود و گلی شده بود  وان وقت مرارها کرد وگفت :این هم مدرسه من ، الان یاد گرفتی ؟!

من که داخل آب چشمه افتاده  بودم واستاد محترم که 500نفرشاگرد داشت واو استاد مدرسه ابن سینای برگر بود بلکه از مبرزترین اساتید  همان مدرسه به شمار می رفت .

    استاد رفت.   ومن باچشم گریان وبدن پرازگل ولای وصورت کبود وازتمام لباس هام آب می ریخت به زحمت خودم رانزد علف ام رساندم  لحظات زیادی گریه کردم وهمان روز دیگرنتوانستم دنبال علف برای باردوم بروم واین هم از استاد ومعلم که مرادرمدرسه اش پزیرش کرد .

 


خاطران کودکی + مناطق هزاره جات +زمستان وبهار+ خاطرات کودکی ومدر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 به نام خدای که رحمت اوبی منتهااست وخدای زمین واسمان وخدای که هرچه تلاش کنم شکرنعمت های اورا هرگز نتوانم  انجام دهم ، خدای که توفیق عطاکرده که تا بتوانم لحظات درخدمت دوستان بوده تاکمی ازخاطرات که دیده ام برای خوانندگان این وبلاگ بنویسم .

          کودکی ومدرسه های زمستانی

                  درسال 1352 درمنطقه به نام شهرستان از کشور افغانستان درخانواده ساده وزحمت کش و رنج کشیده به دنیا امدم و تاسن حدودا نه سالگی وده سالگی پدرمرا درمدرسه زمستانی که همه فرزندان ان منطقه میرفتند فرستاد تادرس قران وکتاب های فارسی رابیا موزم .

   مدرسه زمستانی که ما  درآ ن مشغول  خواندن درس  شدیم ازیک اتاق بیشترنداشت و حدود یک صد نفر درهمان یک اتاق درس میخواندیم به علاوه اینکه خانواده استاد هم درهما ن  اتاق زندگی میکردند زیرا برای استاد بجز همان اتاق دیگر  امکاناتی وجود نداشت که برای خانواده اش فراهم کند،و کاملا ازنظر سکونت درسختی به سرمیبردند  زیرا : خانواده مکرم استاد اول صبح که برمیخواستند یا مشغول کاری خانه شان بودند یا اینکه درهمان سروصدا ی که از حلقوم صد نفر برمی خواست باید صبر وحوصله به خرج داده  می نشستند که  این سختی رابه مدتی چندین ما ه باید تحمل می کردند .

    مدرسه ما : استاد ! برای  صد نفر تکی تکی درس می گفت  چون هرکدام  درس علی هیده داشت یعنی مثلا یک بچه سوره بقره را میخواند وبچه دیگری مثلا سوره ال عمران ودیگری سوره یاسین و یکی هم  مشغول یا دگیری الف وبا  و دیگری  کتاب حمله حیدری میخواند  و شخصی هم به یادگیری  درس کتاب حافظ شیرازی مشغول بود  و  دیگری کتاب جوهری و.... یعنی  امکان نداشت که  استاد همه ی ان شاگردان را  درچند درس جمع کند .

      اولا:   کتاب کافی نبود که حتِّی  سه نفر یک نوع کتاب نداشتندیعنی امکانات نبودومردم فقیر ! هم توان نداشتند ، وهم که فهم ،درکی وجودنداشت که این مهم را مهم بداند و  وهم که مردم آنزمان اهمیتی به درس وتعلیم واندیشه نمیدادند ،    وثانیا:  پدر ومادران نیز قبول نداشتند که فرزند شان که چند ز مستان درمدرسه رفته وحالابیاید با کسی که سال اول وارد مدرسه شده وکتاب فارسی را میخواند هم درس باشد لذ ا هرکه   درسی خودش وکتاب خودش را  نزد استاد می اورد واستادهم برای همه شان جداجدادرس می داد .

      مدرسه ما : دران زمان مرسوم بود که همه ی  شاگردان با ید درس شان رابا صدای بلند  قرائت کنند  که فریاد صدنفر شاگرد کودک ازاول صبح تاشب بدون وقفه  برای خانواده استاد بسیار باعث مشکلات می گردید وان هم نه یک روز ودوروز بلکه مدت ها وماه ها که اکنون با اندیشه ان واعصاب آهنین خانواده شریف استاد مرا به اعجاب وا میدارد به علاوه خانواده استاد هرگزاظهار دل تنگی و ناراحتی نمی کردند به عقیده ی اینکه صدای قرائت قران وکتاب های دینی باعث آرامش روان شده  وخانه های که دران تلاوت قران شود از بلاها وجن وشیاطین محفوظ اند .

     استاد هم که یک شاخه درخت تازه ومحکم  ازدرخت توت  درکنار خود می گذاشت وکاملا به  شاگردان خود اشراف داشت حتّی   درحال درس گفتن،‌  زیرا  اگراحیا نا ً استاد کمی غفلت می کرد بعضی بچه های  باز ی گوش و شلوغ ازغفلت استاد سوء استفاده کرده ،هماندم  برای دیگران مزاحمت ایجاد میکرد لذا استاد باید به شاگردان توجه تام میداشت تازمستان بدون مشکل به سرانجام رسیده باشد .

    ملاک استاد براینکه : شاگرد درس میخواند یانه این بود که :

       اگرکسی سرازروی کتاب برمیداشت استاد احساس میکرد که شاگرد الان درس نمی خواند ولی اگر چشمان شاگرد نظاره گرکتاب بود استاداطمینان داشت که اکنون این شاگردان  درس اش راقرائت می کند .

  اگراحیانا شاگرد غافل شده به جانب دیگر تماشا میکرد   هماندم  چوب استاد به سراین شاگردبخت برگشته اصابت میکرد وضربه ی  چوب دستی  استاد ان قدر شدت داشت که اگر ان بچه حواسش به فرود آمدن چوب استاد نبود  و ناگهانی  ان چوب به سر ویا صورت شاگرد برخورد  می کرد آن بچه ی بازی گوش مانند مار گزیده به خود می پیچید  و لی اگران بچه متوجه می شد که الان چوب دستی  درحال فرود امدن است وسرش را کمی به طرف چب وراست می گردانید  ، انوقت ضربه  به کتاب میرسید که دیگه برگ کتاب مانند هواپیمای جت درهوابپرواز درمیامد .

  روزپنج شنبه که امتحان بود که به او می گفت :( پس پر سی ).انروز روز اضطراب و روز دلهره وروز اشک وماتم بود زیرا اگرکسی درس خوب تحویل استاد  میداد که ازدست چو ب استاد جان سالم به دربرده گلوی  خوشکیده اش آب بخود میگرفت .وبهترین جائزه هفتگی را نصیب می شد که همان جان سالم بدربردن از شلاق نوازش گری معلم بود .

، واگراحیانا کسی درس را  خوب نیا موخته بود انوقت دیگه سروکارش با همان ضربات پیاپی و کتک مفصلی ازمعلم بود که نصیب آن بخت برگشته می شد.  به هرحال دیگه جائزه وتشویقی  دیگری درکارنبود

         زنگی تفریح نداشتیم و زنگ تفریح ما فقط بعد از نهار به مدت ده دقیقه کنار اب می رفتیم و برمی گشتیم دوباره به همان درس وکتاب که داشتیم مشغول میشدیم  حالا درس میخواندیم ویا نمی خواندیم باید  سری ما روی کتاب بود که باید سربرنمی داشتیم.

     نهاری  ماهم که فقط نان خالی همرای مقداری چای بود وکسی دروقت ظهر برای خوردن نهار به خانه اش نمی رفت زیراکه ان زمان برف فراوان روی زمین را می پوشانید که حدود دومتر درسطح زمین  برف قرارداشت وبرای بچه های کوچک  رفت وبرگشت سریع سخت بود ودشوار لذا فقط شب به خانه می رفتیم 

      بچه های مدرسه زمستانی تقریبا لباس مناسب برای سرما شدید زمستان رانداشتند ومسافت خانه و مکتب برای برخی زیاد بود واطراف راه ها برف فراوان وخودراه هم که به اثر تردد مردم وشدت سرما یخ می بست ولغزنده گی راه ازیکطرف ونداشتن کفش مناسب از طرف دیگر که همه این امور با عث می شد که کودکان بی گناه به زحمت ومشقت فراوان درمسیر راه برخورد کنند ،  به قسمی که بعضی از بچه ها به جهت صاف بود ن  کفش ها مرتب به زمین می افتادند  اگرچه این سختی ها به سبب بی توجهی وبی انصافی پدرخانواده صورت می پزیرفت .

         وحرکت کردن ازروی یخ هابا کفش های لغزنده  سخت بود  ولی با احتیاط تمام حرکت می کردیم تابالاخره ازشدت سرما  با دماغ سرخ وصورت قرمز وبدن نیمه یخ زده درحالیکه دست های مان را با بخار دهان مان گرم می کردیم یا دست هارا درزیر بغل قرارمیدادیم تاازحرارت بدن  بی حس نگردد ، .

   ولی پدررا میدیدیم که درگرماهی اتاق خانه لم داده است باسلام  لرزان ، صدای خفته وارد می شدیم ، پدر هم که با سیاست  ،صلابت مخصوص  با  جواب سلام گرم پدرانه  مارا استقبال میکرد ، چون  درزمستان  برای مردان تقریبا هیچ کاری نبود وعمده ترین کاری مردان درفصل زمستان پارو کردن برفها ازروی پشت بام ها  واطراف خانه وراهی چشمه یا رود خانه بود  تا حیوانات بتوانند برای خوردن اب به چشمه برسند واب برایخوردن به خانه بیاورند  .

      روزهای که قدری گرم بود یعنی برف نمی امد مردان وجوانان درکناردیواری که افتاب خوب تابش داشت ،آفتاب می گرفتند ، حرف میزدند ویا روی زمین چند تاخط را می کشیدن به ان میگفتند( کتار وشیر وبز) به  بازی وسرگرمی می پرداختند  وگاهی جوانها روزهای برفی برای گرفتن روباه وخرگوش وکبک به بیابان میرفتند که روباهی بیچاره را دربین برف ها گیرانداخته اورا می اوردند که بعد ازذبح پوست اورا به قیمت ناچیز می فروختند ، وخرگوش ها را شکار میکردند به علت اینکه: درزمستان برای ان حیوانات بیچاره هم غذا نبود لذ ا به پوست کندن درخت ها روی می اوردند این امرمردم را به شدت عصبانی میکرد که همه توافق می کردند که خرگوش ها را باید کشت که تانهال ها ودرختان شان را ازدست دندان های تیز ی خر گوش ها نجات دهند ووقت می اوردند درجلوسک رها می کردند وسک ها هم از گوشت خرگوش ها شکم از غذ ا درمی اوردند وکیف میکردند .

وروزهای جمعه مراسم بود برای روضه امام حسین ومواعظ اخلاقی وتاریخی که روحانی خوش ذوقی منطقه مردم را برای یا د گیری مسایل دینی فرا میخوان ومردم هم به شوق وعلاقه مفرط دعوت روحانی را اجابت کرده برای شنیدند سخنان روح بخش روحانی به سوی تکیه  خانه ها راهی می شدند ومردم ان زمان به روحانی شا ن به شدت احترام قایل بودند وروحانی را که سخنان امامان را به مردم منتقل میکردن به دیده بسیار احترام نگریسته وبه انان کمال احترام وادب را مراعات می کرد ند .

  جالب اینکه : درتمام منطقه یک نفربی نماز نبود وهر گز کسی روزه اش را  درماه مبارک رمضان نمی خوردند وهمه مردم نماز میخواند ند وهمه روزه ی ماه رمضان را می گرفتند  وبه امام حسین شدیدا علاقه مند بودند واسمای امامان را همه میدانستند واصول وفروع دین شان رایادداشتند  حتی زنان که هیچ سواد نداشتند از حفظ بیان میکردند که گمان می کنم همه این امور مرهون خدمات روحانیون بود که آنان با کمال مهربانی و صداقت  مطالب دینی و اسلامی را به مردم آن سامان ابلاغ می کردند ، وجالب اینکه این روحانیون عزیز این اموررا  بدون هیچ گونه چشم داشتی به جهت رضای  خدای متعال به مردم ان سرزمین می رساندند ،  ومن خود شاهد بودم که سال ها روحانی داشتیم به نام شیخ محمد عیسی اخوند رحیمی که الان به حج مشرف شده که خدا زیارت اش راقبول گرداند وروحانی دیگری داشتیم به نام شیخ محمد بخش کربلای آخوند ،که سال ها برای مرد م خدمت کردند ولی هیچ وقت مردم به انان حق الزحمة ی  پرداخت نکردند  وانان درزمستان سرد درهما ن سرزمین کوهستانی برای مردم از هرگونه خدمت که به نفع مردم بود دریغ نمی کردند

  قابل ذکراینکه : درمنطقه روحانیون زیادی خدمت گذار داشتیم که  این دوروحانی را به عنوان نمونه عرض کردم که از ان جمله جناب شیخ یوسف فصیحی بود واقای شیخ انصاری وغیره .

 خلاصه وقتی  به خانه میرسیدیم دیگه خاموش نبودیم باید درخانه هم کار انجام میدادیم  وقت که بدن مان قدرگرم می شد   فورا ازسمت خانواده دستور صادرمی شد که دود کش هارا ببنیدیم یا باز کنیم یا برای حیوانات علف می اوردیم .یا گوساله رادرکنار مادرش نگه میداشتیم که تاحیوان شیر دهد که این کار سخت بود زیرا گوساله گاهی خود را به شدت طرف پستان مادرمی کشید وگاهی پای ماراهم زیر میگرفت .

    خلاصه:  وقت  کار خانه تمام می شد بعد صر ف غذا ، پدرفرمان صادر می کرد که الان باید قران بخوانید یا اصول دین یا فروع دین تان را حفظ نمایید یا می گفت که الان اسمهای امامان را یا د بگیرید که باید درطول زمستان تمام نام های امام هارا با  تاریخ تولد و مدت امامت شا ن ومحل دفن وتاریخ شهادت و نام قاتل و... حفظ می کردیم که تاکنون ان مطالب را حفظ استیم .

          تاکم کم هنگام خواب فرامیرسید که پدربا هیبت خاصّی اعلام می کرد : الان هنگام خواب است ، این اعلام همان ، ازفرط خستگی وکوفتی خواب همان . 

         وفردا وقت نماز بیدار می شدیم  دیگه خواب نبود یعنی رسم خوابیدن دربین مردم وجود نداشت ، کسانی که  کاری داشتند  میرفتند سراغ کار شان وبرای حیوانات شان کاه وعلف بریزند وکسانی که این کار را نداشتند همه سراغ قران میرفتند سوره های مانند یاسین وسوره رحمن و واقعه وسوره ملک ونباء را قرائت میکردند ولی پدرمن که خیلی زود تربیدار می شد به علاوه ان سوره هارا میخواند ،دعاهای از مفاتیح مانندمانند تعقیبات مشترکه و دعای یامن تحل عقد المکاره و دعای توسل ودعای توسل دیگر وخیلی ازدعای های که درمفاتیح شیخ عباس قمی مسطوراست رامیخواند که گاهی چند ساعت دعا ونماز وقران خواندن شان ادامه داشت ومردم دیگر نیز به همین منوال بودند  . که اکثربچه ها سوره های ازقران را بدون رفتن پیش استاد حفظ بودند وخودم هرچه سوره ازقران حفظ هستم   همه اش از ان زمان است که پدرم هرصبح ان سوره هارا تکرار می کرد ومن هم حفظ شده ام  که هرگز هم از یاد من نمی رود .

   اگرچه غالب مردم این بخش ازاموری دینی بسیارخوب و مناسب بلکه مافوق مناسب انجام میدادند ولی متأسفانه این دین داری ازروی فهم و درک اسلامی نبودند بلکه دین داری سنّتی وارثی بود زیرا همین مردم که این گونه به دعا وتوسل و نذورات وتلاوت قرآن متعبد واستوار بودند ولی دربخش حق گویی و حقوق دیگران به شدت بی مبالات به نظر می رسید ، این مردم حلال شدن مال دیگران را فقط بدست آوردن میدانستند زورگویی وعدم دفاع از مظلوم وتصرف مال ضعیفان دررأس امورزندگی قرارداشت به قسمی برخی مقدسین که ریش های بلند و تسبیح بلند وقرآن ومفاتیح درزیر بغل داشتند ولی منازل شان وموادّ ارتزاقی شان از مال وزمین های ناتوان ها تأمین می گشت .

بعد مقدار صبحانه فقیرانه که مرسوم بود میخوردیم دوباره  به سوی مدرسه خانه حرکت می کردیم وصبح ها که هوابه شدت سرد بود وزمین هم یخ بندان بود تامدرسه خانه همان وضعیت سخت وزمین خوردن بارها تکرار می گش، به هرحال خودمان را به مدرسه میرساندیم روزازنو وکار ازنو.

   ماهی حمل :

   اواخرماهی حمل کاربه شدت اغاز میشد به قسمی که دیگه مدرسه ودرس را کامل درطاق  فراموشی قرارداده اولین کاری که ما دراغاز سراغ اش میرفتیم این بود که سبد که شاخه های بید ساخته می شد ان را چهار بند به پشت ما قرارداده سراغ هیزوم میرفتیم  درکوها و بیابان ها روز دوبار  سبد را پرازخار وخاشاک وهزوم میکردیم به خانه می اوردیم تاکم کم بیابان های دور برف اب میشد بعد باریسمان وطناب همرای یک( کرند)   که شبه ی تیشه بود با خودما ن برداشته به بیابان های دور دست که دساعت ها رفتن اش به طول می انجامید میرفتیم .

      چون ان فصل هم کاری دیگری نبود وهم زمین نرم برای کندن هیزوم بسیار مناسب بود  ودیگر اینکه هزوم که تازه ازبین برف ها بیرون امده سبز نه شده بود برای اوردن بسیار مناسب بود .