سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

مدرسه سفید غو ورس3 + مدرسه استادزکی + مدیرمدرسه شیوقل +اسپی غو

 

               مدرسه سفید غو ورس 2:

    ·     وارد مدرسه سفید غو شدم ، بسیارخوش حال بودم ازاینکه:باآن سن وسال کم ،رنج های متوالی ،سختیها وغربت ها دوباره آبرومندانه شامل این مدرسه شده ام ،گرچه دوری ،تنهای ،منطقه نا آشنا،آدمهای نامأنوس همه سخت بودند ،بویژه اینکه :(مارگزیده از طناب رنگی هم می ترسد.) همیشه ترسان بودم وازهرچیزی وهرکسی وحشت داشتم ،وقت آفرینش! خلقتم را  باگِل ترس سرشته است!  گویا گرفتاری ووحشت جزئی تقدیری است که درزندگی من مخلوط گشته وجدا شدن ازآن حتما بامرگ میسراست ، هنوزکه دارم این خاطره را می نویسم ،سایه ی ترس گریبان مرا رهانکرده ،مانند همزاد بامن همسفراست .

      شاگردان ممتازمدرسه سفید غو:

·                                درمدرسه ی  دل نواز سفید غو 6نفر درس بالاتر داشتیم که زبده ترین و ماهرترین محسوب می شدند ،من از مباحثات، همدرسی ،همدمی آنان داشتم بهره مند می شدم ،مانند جوانی که ازاعتیادش دست کشیده باید خودرا سرگرم نگهدارد ،تا یادآوری متروک اورا آزارنرساند ،من نیزآنچه ارکان وجودم را تسخیرکرده بود رها کرده حالابا این همدرسان سرگرم و همنواگشته ام . که  بزودی ابری سیاهی روی فروغ این نعمت  را پوشانید و جلوه ی نعمت حق با وسوسه شیطانی دوباره مأیوسم کرد که شرح آن بدین گونه واقع شد:  :

         روزی سیدی مسلحی با ریش مناسب ، چهره نیکو ، چشمان درشت ، دستان نرم وحالت مهربان  که خود را مدیر خارجه مدرسه معرفی  می کرد وارد شد که گفته اش نیزدرست بود و او این منصب رادارا بود  .

·          سید ! منصب فوق را  کافی نمی دید وکرسی استادی را نیزتوقع داشت  ولی مانع سختی هدف را  مسدود ساخته بود، آن معزل وجود ما شش نفردراین مدرسه بود   زیرا قدرت علمی سید  کفاف تدریس  مارا نداشت بلکه توان علمی او همان دروس ابتدای بود  ، حالا به قول معروف مقتضی موجود است و کرسی استاد شدن مهیا پس  چاره برای دفع مانع  چیست ؟

·          زیرا اخراج شش نفر شاگرد ممتاز بدون موجب کاررا مشکل ترمی ساخت  چون به فرمان استاد بزرک یعنی استاد محمد زکی جفظه الله این افراد شامل مدرسه شده بودند و حضرت استاد دررأس امور نظارت داشت واجازه نمیداد که هرکه برای خود برنامه ی طرح کند! ودیواری بالا ببرد! لذ ا سید  نقشه ی دست وپا کرد که معجونی بریزد تا این شش نفر خود به خود مدرسه را ترک کنند ، بدون اینکه نشان داده شود که پای اودرماجرا است .

  سیّدی مدیرواستاد:

·            سید!  جهان دیده وبا تجربه حتِّی  برخی ممالک را گشته بود وکتاب روحیات ما را خوانده بود ومیدانیست  شوق وعلاقه ی ایران سینه های آنهارا می آزارد لذا ازاین اهرم  روحی استفاده کرد با  زبان نرم وگرم ،مرتّب تک تک مارا   تشویق به سفر ایران می کرد که پاره ازگفته های اوازذهن ام محو نگردیده این بود :(( شما عجب استعداد دارید واین استعداد دراین مدرسه ضائع می شود ، شما هرچه زود ترخودی تان را به ایران برسانید ،آن جا مدرسه های هستند  که گویا برای شما  ساخته شده اند و فلانی رفت الان درایران دارای مقام علمی و شهریه کذای است و برای خود اکنون شخصیتی شده است وفلانی رفت به ایران درحال که خرج سفرش را نداشت ولی اکنون به مراتب علمی بالای دست یا فته است و......))

·              این گفته های فریبنده اوتأثیرقطعی داشت ،جوانان کم سن وسال واذهان بی غش وغلّ ،برای مکروفریب مهیابود ،  کم کم دوستان را آماده ی سفربه ایران کردواما من ازآن میان استثنا بودم زیرا :جرئت امدن به ایران را نداشتم و از طرفی فقروتنگ دستی این اجازه را به من نمی داد.اصلا چنین مسافرتی برای من امکان نداشت وفکرش را هم نمی کردم ولی اگردوستان نازنین می رفتند،تنهابودم غریب تر می گشتم ،مانند کسی بیماراست ودردمی کشد که ناگهان می افتد دستش هم می شکند ،من دردکشیده ورنج دیده بودم والان داشت بردردم اضافه می شد! چه می کردم ؟ وچه می توانستم ؟! درحالیکه خوددرپرتگاهی سقوط قرارداشتم ،دوباره چهره  ی ترس ووحشت را میدیدم داشت به من نزدیک می شد !   

·               آن پنج نفررفقای من به حرف های این سید گوش داد ند  به سمت ایران حرکت کردند ومن ماندم تنها ، نه همدرسی داشتم که بخوانیم ! ونه دوستی دارم همدردم باشد ،دردیارغربت ،بی مونس وبی کس! شاید شما فکرکنید که آن اندازه که من از غربت می نالم غریب نبوده ام !؟ بله اگر الان با این سن وسال رفته ،با آفتاب عُمری نزدیک غروب ،رجعتی رخ دهد همان مکان خاطره وزمان گذشته میسرشود دیگرغربتی ندارم ولی آن وقت نه سن وسال اقتضای وسعت نظررا میداد ونه رنج های سرنوشت به این اندازه ازمن گذشته بود.

نقشه های سید :

·        سید از اینکه نتوانیست مراازسری راهی خود بردارد به توطئه های دیگر تمسک جست که عبارت بود از :

   1-  درمدرسه  مجمع علما بود به نام ( شورای روحانیت) سید به  شورای روحانیت گفته بود که این شاگرد  تازه  وارد  بارها  گفته که من خودم مدیر مدرسه هستم  ، دیگرنیازی به مدیر ومسؤل نیست ، نیزحرف های می گوید که باعث تخریب روحی دیگران  می شود ، اوقطعا  بدرد ما نمی خورد و5نفر که به سوی ایران رفته باعث وبانی اش این است .

     2 - درسخنرانی ها علناً  به من توهین می کرد ومیگفت این (من) برنامه علی  رازیرپای مالیده ولگد کوپ کرده است .

      3-  شهرستان را تعریف کردم که پای پیاده دوروزه راه است هوای منطقه که کاملا شکل زمستانی  به خود گرفته بود نمی توانیستم از این مسافت دور باخودم رخت خواب بردارم ببرم ویکی از دوستان من که به سوی ایران رفت وقت رفتن رخت خواب کهنه ی داشت و اورا به من هدیه داد وگفت که این رخت خواب مال تو باشد یک صندوق چوبی هم داشت اورا برای اینکه لباس هایم را  دران قرار دهم نیز به من داده بودو این بخشش درحضور برخی شاگردان صورت گرفت ولی یک روز که بیرون مدرسه بودم وقت آمدم دیدم که یک دو عدد لباس کهنه که  داشتم درخاک روبه انداخته و صندوق شخصی را برای لیوان های مدرسه قرار داده  هنگام که یکی از شاگردان اعتراض کرده بود واودرجواب گفته بود که : از خانه بابایش نیاورده است.نه تنها صندوق را گرفت بلکه رخت خواب که دوستم به من داده بود آن را برای خود برداشت ،درحالیکه اومی توانست ازرختخواب مدرست استفاده کند وهمه دراختیارش قرارداشت ولی عمدا وعنادا چنین رفتارمی کرد، درزمستان که سرما تامغزاستخوان نفوذمی کردازسرما مانندبزمی لرزیدم ولی سید تماشا می کردولی رحم وعطوفت اش برانگیخته نمی شد .

     4 – برخی دوستان کوچک را دستورداده بود که مرا اذیت کنند ،دلهای پاک وقلبهای ساده وبی کینه ی را با وساوس مکدرمی ساخت،

     5  خلاصه من چاره جزء صبر وحوصله نداشتم  ودیگرکاری ازمن برنمی آمد ، چون ازیک طرف برف های سنگین کوتل هارا پوشانده بود واز طرف دیگر روی باز گشت به سوی شهرستان را نداشتم .گویا زمین دربرابرم تنگ و آسمان رحمت خود را دریغ کرده ، تمام خوبی ها به من پشت کرده .  فقط درسی که مدیر داخله می گفت رفیق من بود ومطالعه آن هم کلام من ، نگاهی به آن دوست باصفای من ، میخواندم ،میخواندم  ومیخواندم.

            زمستان سخت درسفید غو :

·       وسید که بامن لج کرده بود به درس خواندن من هم حسادت می ورزید حتی بانگاهی خود هم گویا به من جسارت روا می داشت ، یعنی  کلامش زهرآگین بود ونگاهش تیرسوزان و رفتاش خنجربران بود.

·      زمستان به کندی وسختی می گذشت ومن مشغول درس و بحث خودم بودم فقط یار ویاورمن خدا بود ودرس!  ولی خدای سید!  شاهداست که همان بدی های او خیلی چیزها  به من یاد داد وهرروز به خدا مناجات داشتم و دعا های که تاکنون ندیده بودم مدام قرائت می کردم و تکبر وغرور که داشتم  درهمان مدرسه به قدر زیادی ریخت وغیبت ودروغ هرگز  به زبان نراندم و قران زیاد تلاوت می کردم ومطالعه وکتاب تمام هستی مراتشکیل میداد .

·        گاهی بلاها هرسوی هجوم میاورد وشاید درهربلایی حکمت نهفته باشد ورحمتی را دنبال داشته باشد وحالا که سید بزرگوارراهی بدی را پیش گرفته که دنیا را تیره وتارساخته کافی نبود که یکی دوتا میخکی نیزروی پای من  به وجودآمده بود   که شاید از تنگ بودن کفش ام بودیا شایدبلایی آسمانی ! که  روبروز درپای چپم زیاد میشد  من هم ناچار باتیغ تیز آن میخک ها را تراش می کردم  که مانند درخت ریشه دوانده بود ووقت تراشیدن خون ازان میخک ها سرازیر می شد که  از این ناحیه هم دراذار واذیت بودم .

            حسینیه دیوو:

  ازهرسوی بلاهای مختلف مرادربرگرفته  ، زمستان به سوی بهار نزدیک می شد  نیمه شعبان روزتولد حضرت اما م زمان علیه السلام چند روز ماند ه به عید نوروز می امد .

·          یک منطقه ی  بود به نام ( دیوان ) یادیوو که مردم خوبی ان جاه حسینیه ی را تازه تأسیس کرده بودند و خواستند که درنیمه شعبان آن راافتتاح نمایند و مردم  وعلما وشخیصت های علمی  دعوت شده  بودند به ویژه اقای شیخ ابراهیم خلیلی ایک که تازه ازایران به عنوان هیئت  به همان منطقه رفته بود وایشان نیزبرای سخنران جلسه تعیین شده بود .

·       از انجمله شاگردان مدرسه ی  نیزجزء مدعویین بودند و سرود های رابطه به امام زمان علیه السلام آماده کرده بودیم ولی میخک تمام یک پایم راپوشانده بود ورفتن به آن جا برای من دشوارمیرسید  زیرا قریه (دیوان ) تقریبا درزمستان سرد چهارساعت مسافت داشت لذا من فکرکردم که دراین مسافت طولانی با این پای میخک دار چگونه بروم تا  درذهنم امد که به خاطر حضرت امام زامان  میروم شاید به جهت تولد ش آن حضرت مرا شفاداد.

·           صبح زود حرکت آغاز شد ، اقاسید گفت:   تو نباید بروی زیرا ما به سرعت می رویم وتو بااین پایت که تمی توانی مانند ما حرکت کنی ولی من تصمیم راگرفته بودم  که به جهت شفای پایم میروم لذا از اقاسید خواهش کردم مراهمراه  خودشان  ببرند  ومن می توانم بروم .

·        راه افتادیم واول خیلی درد پایم شدید بود ولی کم کم گرم شد و دردش هم ساکت گشت مانند بقیه راه میرفتم تااینکه نزدیک ظهر به ان جارسیدیم ومردمی که درجوار ان حسینیه بودند ازما  خوب  پزیرای به عمل اوردند وماهم خستگی مان مرتفع گردید .

·       وشب داخل همان حسینیه تازه تأسیس ماندیم  حسینیه  زیبا درست شده بود ومردم به جهت علاقه ی که به امام حسین علیه السلام داشتند زحماتی زیادی درهمان حسینیه کشیده بودند زیرامردم آن جا شدیدا به خاندان عصمت وطهارت مخصوصا به سالارشهیدان حضرت امام حسین علیه السلام ارادت ومحبت  دارند.

·           تااینکه برنامه آغاز شد وشاگردان مدرسه  به طریق نیکویی  برنامه اجراء کردند وبعد سخنان جذاب اقای استاد خلیلی ایک درهمان حسینیه که رابطه به امام زمان علیه السلام ایراد کردو مجلس را منقلب ساخت وبسیار سازنده بود که هنوز همان سخنرانی در ذهن من باقی مانده است  ،جمعیتی که  برای جشن شرکت کرده بودند از این سخنرانی لذت بردند و مجلس خاتمه یافت وما هم بلافاصله به سمت مدرسه راه افتادیم و هوا قدری گرم بود یعنی سرما شدید نبود .

             شفایی بیماری :

·         نزدیک غروب  بود که به مدرسه رسیدیم  پاهایم کاملا خیس شده بود وقت جوراب ام رادراوردم به خداقسم!  دیدم که پایم مثل آجرهای که  سراخ سراخ است تمام آن  میخک ها بیرون امده و هیج دردی وخونی وجود ندارد ، این بود که غربت ، تنهای ، رنج ، بی کسی ودرد بلاخره نتیجه داد ومیخک ها لعنتی بدون عمل جرّاحی خودبخود بیرون افتاد وازاین درد کامل شفایافتم ، مدتی پایم به همان حالت سراخ سراخ  بود کم کم گوشت همان سراخ هارا پرکرد ودرد رنج پا دیگرپایان پزیرفت.

·            عید نورزنیزچند روزی بیشترنمانده بود وراه های مواصلاتی باز شده بود ومردم ازکوتل ها و راهای صعب العبور رفت امد میکردند و که استاد بزرک دستور داد که به مدت مثلا ده یا  15 روز مدرسه تعطیل است وشاگردان میتوانند به خانه ها شان  بروند!