سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

مدرسه علمیه سرخجوی ورس+ مدرسه شهیدامینی سرخجوی ورس+شهرغلغله بامی

              باردیگربه سوی شهرستان

      ازمدرسه شیوقل اخراج شدیم ، درزمستان سرد وراه های که سراسر برف بود وبرف!! ، کوتل های صعب العبور،هوای زمستانی ، دل های پرازغم واندوه، راه می پیمودیم تاشب رادر(پشندور) رسیدیم وبه خانه برخی افراد که ازقبل آشنابودیم ماندیم وصبح به سوی سرزمین رباط راه افتادیم وشب دیگربه رباط رسیدیم وازانجا به سوی خانه ی پدرم.

        وقت به خانه رسیدم به صورت صحیح تمام ماجرارا نقل کردم وپدرم از اینکه به خانه به سلامت رسیده ام ازراه های پرخوف وخطر جان سالم بدر برده ام خوش حال بود ، چون پدرم اعتقاد داشت که بهترین نعمت سلامتی است وحالا اگربا من رفتارغیرانسانی شده ولی سلامت درعافیت به خانه ام بازگشته ام خدارا شاکربودیم .

              سفید غو آخرین بار :

       زمستان درخانه بودم و درماهی دوم فصل بهار دوباره به سفید غو برگشتم وازدیدن دوستان خوش حال شدم وبه دیداردوستان رفتم چون صمیمیت عجیبی با دوستان داشتم ازدیدارشان  به شدت خوشنود شدم وبا زیارت دوستان صمیمی هرغم وغصّه ی  برطرف می گشت  نشاط ومهرجای گزین می گردید، مخصوصا  : اقای قاسم مبارز کَسک که اکنون درحوزه علمیه قم مشغول تحصیل هستند که حقیقتا هم لایق است وهم دوست داشتنی وهمواره از داشتن چنین دوستی خدای را شاکرم ،اینکه می فرمایند: (عاجزترین آدم کسی است که دوست اش را ازدست بدهد) لذا هماره سعی داشتم که ارتباط صادقانه برقرار باشد . - سید عوضعلی مرتضوی که از سادات گرام تهی کوهی لیگان هستند وخود وخاندان نیک و باکرامت این دوست بزرگوارهمواره به این حقیر توجه دارند . محمد جواد دانش کسک که اونیزفرد لایق ودوست داشتنی وباصداقت است ،حقیر ارات خاصّ به مقام  عالی ایشان دارم .- محمد امین وثوقی  نیقول ، - محمدرضا فاضل ایک که اکنون حافظ قران است ومدارج علمی وکمالات دینی را به درجات عالی رسانده .-عباس حلیمی که دوست خوش زوق وخوش طبع که سال ها مارا باکلمات نغز ش شاد نموده .- محمد جان رضوانی کوچوکک که اونیز درحوزه علمیه قم مشغول است .

از سفیدغو به مدرسه علمیه شهیدامینی سرخجوی ورس:

      تااینکه بعد از چند روز ی تصمیم گرفتیم که همراه با دوستان که خیلی باهم صمیمی بودیم مدرسه را برای همیشه ترک کنیم و نقشه ی طرح کردیم ونزدیک آذان صبح  از مدرسه خارج شدیم و یک نفردیگر به نام ممد جان  رضوانی کوچوکک که او ازهمه ما کوچک تربوداقبلا فرستاده بودیم که درمدرسه اقای امینی سرخ جوی ورس منتظرما باشد که تا برسیم! و اقای رضوانی مقدار پول نیزبرداشته بود .سفرزیبای سرخ جوی خیلی وجالب وزیبابودچون قبلادوستان به خاطرچهلمین روزدرگذشت شیخ حسینعلی امینی سرخ جوی ،رفته بودندومراسم باشکوهی انجام شده بود ودوستان سرودزیبایی را اجرنموده بودند که این اجرا ظبط شده بودومن بارها آن سرودزیبارا  که توسط یک دوست به نام حلیمی ازبرولک خوانده شده بود، گوش داده بودم وخاطرات رفت وبازگشت ومراسم ر ا به نیکی تعریف کرده بودند ،جذابیت بیان خاطره وصدای دلنشین سرودکاملا مرامجذوب ساخته بود،که شوق وذوق دیدار آن سرزمین آرزو گشته بودوحالا آنچه سمعی بودداشتم بصری اش می کردم ! حالا بعدازراه پیمایی طولانی  خسته وکوفته شب به مدرسه علمیه رسیدیم ! واقعا جالب بود خصوصاً برخورد انسانی ،خودمانی  مسئولین واساتید وجناب شیخ ابراهیم امینی ! وجالب تراینکه : چنانچه دوستا ن از صمیمیت ومهربانی طلاب  این مدرسه بارها تعریف کرده بودند حالا همان تمجیدات شنیده را ازنزدیک میدیدم ، مهرپاک را ازجوانان پاک چون تنفس هوای ملائم  دریافت می کردیم ،حقیقتا! واژه های مثل:  خالص ، مخلص ،زلال وصاف ،صداقت ،وپاک وصاف را فقط درستایش را وتعارف ها  شنیده ام فقط همه این لغات هارا آشکارا دروجوداین جوانان باصفا ومهربان مشاهده کردم ! اخصاً یک طلبه ی به نام محمدی که درمیان گوهرهای ناب درخشنده تربود!

مدرسه شهیدامینی سرخجوی مهم ترین نهاد علمی آن دیاراست  که سالهابه آموزش وپرورش علوم دینی می پردازد،واین مدرسه مبارک مرکزدینی ،علمی،فرهنگی وآموزش علوم  اهلبیت ومعارف قرآن است که شعاع انوارش دربه ساحه منتشرمی گردد،واین مدرسه به نام یک روحانی جوان،آگاه ،بصیربنیان نهاده شده است که مانندچشمه جوشانی است که ثواب بی حساب انتشارمی دهد که خیلی ازاین ثواب وفضیلت واردقبراین عالم جوان با فضیلت خواهد شد !

  صبح از راهی ارگ بادوست مان اقای رضوانی کوچکک که همان جا منتظر ما بود  به سوی بازار زرد سنگ حرکت کردیم  و بعد ازظهر به بازار زرد سنگ رسیدیم و تاساعت چهاربعد از ظهر دربازارمشغول سیر وسیاحت و گردش  بودیم که ساعت 4بعد ازظهر ماشین کومازی به سوی غرغره می رفت وماهم سوار ان ماشین شدیم و ساعت پنج درغرغره آمدیم واز ان جا به یک راننده ی خوب به نام خلیفه عزیز برخوردیم که بااوتوافق کردیم که هرنفر هفت هزار پول ازما بگیرد ومارا به دهن آب دره ( یا آب دله ) برساند و فردا صبح نزدیک ظهر دردهن آب دله رسیدیم .

    وازانجا پیاده تادهن سیاسنگ امدیم ودرهمان سیا سنگ به یکی از پایگاه های حزب وحدت اسلامی امدیم ومسؤلین ان پایگاه ازما پزیرای کردند و یک ماشین را که به سوی آب نقره میرفت برای ما متوقف کردند وبه راننده ی ان ماشین سفارش کردند که مارا تا هرجای که مسیر ی ما با اویکی است بدون کرایه ببرد و رانند ه هم به قول اش عمل کرده ومارا تا دهن آب نقره شب رسانید .

         (  خاطره آب نقره )

   درآب نقره پایگاهی حرکت اسلامی بود ونیروی حزب به فعالیت حزبی  مشغول بودند وتصویر بزرگ ازرهبرحزب را درجلو پایگاه دیده می شدکه ازدورچهره اوغان قندهار،آیت الله شیخ آصف آشکاربود وافرادمسلح با یک هیبت و صولتی ازمحل استقرارحفاظت می کردند  و ماهم شب گرسنه وخسته با مسافرین درسماوار (هتل ) اٌتراق کردیم و لی صاحب هتل  درکنار پایگاهی نیروی های حزب حرکت اسلامی به مسافرینی  خسته وکوفته برنج که تما مش بوی گند وتعفن ا بالا میزدکه  نه نمک داشت  ونه خورشتی ! سرسفره مسافرین بیچاره اوردند ،یقینا ازبویی تعفن اش ظاهربود که کاملا فاسد شده واگربه سک هم میدادند آن سک مسموم می گشت  ولی با این غذای زهرآگین درزیربیرق پایگاهی حرکت اسلامی ازمسافرین خسته ی غریب اخّاذی می کردند .

     وشاید به ده ها مسافرهمان غذا  را اورده بودند وآنان که نتوانسته بودند بخورند برای مسافرین بعد وبعد نگه میداشتند تابه  مارسیده بود ، برخی مسافران خسته اعتراضک به صاحب سماوارکردند مثلا برنج گندیده وفاسد شده است !!  صاحب هتل با شقاوت وبی تفاوتی گفتند : می خورید!  یا نمی خورید! ما پول برنج را هرنفر پانصد رپیه مثلا میگیریم .

   ومن از دیدن این گونه ستم کار ی به شدت عصبانی شدم بلکه تاکنون نیزهمان خصلت را دارم ! وجگرم  خون است ولی چه کنم که قدرتی ندارم که شّراین گونه ستم پیشه گان را از سری یک عده محروم و مظلوم کوتاه کنم !قلدوران بی رحم را تنبه کنم ! وآن جا نیز از دیدن این صحنه به شدت خشم گین  شدم و ازمردم خواستم که هرکس باید ظرف غذایش رابردارند حدّاقل  به داخل رود خانه بریزند زیرا غذامیکروبی وگندیده را  شاید به صد نفردیگری مانندما هم بدهند وآنها نخورند و پول اش را از مردم بی دفاع ومظلوم میگیرند .

    امامسافرین بی پناه که همواره این گونه ظلم وجوررا ازهرکس وناکسی دیده بودند وبیچاره می ترسیدند ، لذاهمه جلو امدند و از من خواستند که ادامه ندهیم وشاید ادامه این کار جان ما رابه خطربیاندازد لذ ا من هم منصرف شدم وپول هارا بدون غذا خوردند به این مردی شیاد ی خدا نشناس دادیم .این وضیعیت ملت ما است که زورگویان قلدوردرهرکوه وبرزنی دائما شکنجه می کنندوخداوند نیزبه خاطرستم کاری این خون خواران رحمت خودرا دریغ کرده وهرگزاحوال ما بهبودی پیدانمی کند.

       کالو ازمناطق بامیان :

  فردا صبح زود بعد ازخواندن نماز از مسافرینی هم سفر جداگشته  به سمت کالو حرکت کردیم .  منطقه کالو درنزدیکی بامیان است و تقریبا اکثریت شا ن اسماعیلی مذهب هستند و مردمی شریف وخون گرم ومهمان نواز می باشند و ماراکه خوب تحویل گرفتند! ما دریک مدرسه ی نزدیک جاده که شاگردان زیادی  به تحصیل اشتغال داشتند  لحظه ی ماندیم و بین یک مردی  اسماعیلی و یک اثنی عشری بحث شده بودوقت مارا دیدند نزد ما امدند و مارا به عنوان داورقرارداده  وبحث شان را ادامه دادند وهردوی شان سواد درستی نداشتند ولی مردی شیعه اثنی عشری  چون ازاکثریت جماعت مردمی برخورداربود حالت غروروتکبری خاصّی به خود گرفته بود دراثنای بحث ازحرفای رکیک ونادرست استفاده می کردوحتّی به بزرگان مذهب اش سخن ناروا را نثارمی کرد واعتقاد داشت که ما با اوهمراه شده کلام اورا تأیید کرده وازاوجانب داری خوهیم کردولی علی رغم نظراش  به مردی اثنی عشری تندی کردیم وبه شدت اورا مورد ملامت وسرزنش قراردادیم وازمرداسماعیلی طرف داری کردیم وباقدری موعظه بحث را پایان دادیم .

 فرقه اسماعیلی جزءشعیان است که ایشان حضرت اسماعیل فرزندامام صادق علیه السلام را بعد ازپدرش امام میدانند اگرچه اسماعیل شخص بزرکی است ولی درزمان پدرش ازدنیا رفته بود ولی برخی شان معتقدند که اسماعیل نمرده بلکه غیبت اختیارکرده وظهورخواهد کرد واوهمان مهدی موعود است وامامت نیزبعدازاسماعیل به فرزندش محمد منتقل شده ونیزاسماعیلیه معتقد اند که :زمین ازحجت خدا خالی نیست واساس حجت روی عدد هفت می چرخد ، به این ترتیب که یک نبی مبعوث می شود که هم داری مقام نبوت است وهم دارای مقام ولایت وبعدازآن نبی هفت وصی وجود دارد که هفتم آن وصی نیزدارای نبوت ووصایت وولایت است مثلا حضرت آدم دارای این سه منصب است یعنی نبوت وولایت ووصایت واو هفت وصی داشت و هفتم آن حضرت نوح است که این سه منصب را دارد و حضرت ابراهیم نیزهفتمین وصی حضرت نوح است که دارای این چیزاست وموسی علیه السلام هفتمین وصی حضرت ابراهیم وحضرت عیسی وصی موسی وحضرت محمد وصی حضرت عیسی و محمد فرزند اسماعیل همفتمین وصی حضرت محمد است که این سه منصب را دارا میباشد . واسماعیلیه حضرت امام حسن علیه السلام را امام نمیدانند .وقائلند که امامت ونبوت آخرنه شده وهنوزبلکه تاقیامت ادامه دارد .

  شهرغلغله بامیان :

         نزدیک غروب به درّه بامیان رسیدیم و شهرقدیمی و باستانی درکنار رود خانه قرارگرفته بود  که فقط ازش دیوارهای گلی وسنگی درقله های کوه باقی مانده بود به او می گفتند شهر غلغله و مردم بامیان می گفتند: دراین شهر درعصر خودش مردی به نام ضحاک ماردوش زندگی میکرده وداری قدرت وسلطنت  بوده  که قضیه اورا این گونه تعریف می کردند که :

   مردی بود به نام ضحاک که ازبس جنایت کار وخون ریز و خون آشام بود شیطان روی دوش اورا می بوسد و از جای لب شیطان دومار روییدند که خوراک این دومار فقط مغز ادمیزاد بود که هروقت گرسنه می شدند سری شان را  به نزدیکی گوشی ضحّاک می بردند ومیخواستند که مغز اورا بخورند ، ضحّاک قدرت مند نیزهرروزمغزدوآدم را  به این دومار می داد تا آرام می شدند ، مدتها از این قضیه میگذرد تااینکه درهنگام شکار  که ضحاک از افرادش جداشده راه را گم میکند دیگربرای این مارها مغز پیدا نمی شود لذا مغز خودی ضحاک را میخورند و به زندگی ظالمانه او خاتمه میدهند .والله العالم بالصواب .

      شب روبروی شهرغلغله دریک هتل ماندیم و صبح آماده شده بودیم که به سوی کابل حرکت کنیم ودرنزدیکی ما  پسته ها ی  احزاب مختلف قرارداشت  مانند حزب اسلامی گلبدین وحزب وحدت سلامی و حزب اتحاد اسلامی سیاف و حزب حرکت اسلامی که اخرین پسته مال حرکت بود از همه ی این پسته ها بدون سؤال رد شدیم و به محض که به پسته ی حزب حرکت رسیدیم جوانکی که اسلحه به دوش درکنارزنجیر ایستاده بود به تند وخشونت تمام ازما  خط راه داری (مجوز ) خواست  ما گفتیم : که درکشور خودمان که نامه ی راه داری لازم نیست و ما از حزب وحدت هستیم و مقر حزب وحدت هم که دربامیان است .

   دیگر سوال وجواب نکرد بلا فاصله دست برد به تفنگ خود و سری تفنگ را به سوی ما گرفت وشروع کرد به پرخاشگری وفحاشی !به قسمی که هرچه حرف رکیک ونادرست بلدبود  بدون موجب نثار ما کرد که اکنون از نوشتن اش شرم دارم  ودل اش آرام نه شد حمله کرد به سوی ما که مارا حسابی کتک هم بزند و لی چند نفردیگر از راه رسید ند و اورا مانع شد ند والا این جوانک نادان چه بلای به سرما  می اورد.

 برگشتیم وبه سوی بامیان راه افتادیم ونزدیک قرار گاه اقای گلبدین کنار جاده ایستادیم و که ماشین ازسمت کابل امد وما هم سوار شدیم به اندک زمان دربامیان باستان مقر مرکزی حزب وحدت اسلامی از ماشین پیاده شدیم .

(((بامیان باستان:)))

   شهربامیان یا مقرمرکزی حزب وحدت اسلامی بسیا ردیدنی بود بازار بامیان شلوغ  ومردم با امنیت کامل به کاسبی مشغول بودند ، افراد نظامی درمیان بازار ونواحی به  گشت زنی برای ا سقرار امنیت دررفت وآمد بودند  وبالاخره شکوه وعظمت  واقتدار مردم هزاره و حزب وحدت اسلامی  چشم دوستان را  روشنی می بخشید .

     کوهای سربه فلک کشیده بامیان که دوتا بت بزرک و دوتا بت کو چک نیزدرآن قرارداشت محل استقرار حزب وحدت اسلامی بود،   بزرگان هزاره  با سپاه ولشکری شان که درکوهای افسانهی بامیان اقامت گزیده بودند  ابهت وجلال را به دیدگان هربیننده ای هدیه می کرد .

     مردم بامیان می گفتند : این دوتا بت دوهزار سال قدمت دارد که دیدن این بت ها ازاقتدار وعظمت وشکوهی هزاره های اولیه حکایت می کرد وخاطرات شکوه و اقتدار مردمیکه دوهزارسال پیش  درهمین سرزمین با سربلندی می زیستند دوباره از درقدرت با شکوهی حزب وحدت اسلامی درچشما ن ما متصور می گشت

    درنواحی بامیان به گشت وگذار پرداختیم و سرسبزی درّه بامیان بسیار جالب و فرح اوربود درمدتی که دربامیان بودیم بسیار برایمان خوش گذشت اگرچه ماانوقت ازآثار باستانی سردرنمی اوردیم و لی بالاخره باز برای شاد شدن ما هم جای زیادی بود که مدت پنج روز دربامیان بودیم .

یکی از دوستان  ما اقای ممد جان رضوانی که تا کنون دوچرخه را ندیده بود به باایسکل می گفت :( ریز کک سوار) .

   افراد بود که تره (گندنه ) می فروخت وسرو صدا می کرد که مثلا گنده نه تازه دارم بیا یید بخرید ،های!! از این نداهای که دوست مان نشنیده بود به شدت به خنده می افتاد لحظات زیادی می ایستاد و به ان ها خیره شده با تعجب خنده می کرد .  


مدرسه ولی عصر سفید غو ورس +خاطرات شیوقول ورس+ ورس بامیان ومدرسه

 

مشکلات مدرسه سفید غوورس  :

 

 

       اول اینکه دراین مدرسه همواره نیش زبان خارجی خارجی بود، به قسمی که اشاره رفت حق رأی ، حق نظر ، سخن گفتن درموردی را نداشتیم به این بیان مدیراعلام میکرد که خارج ها حق نظرورأی را ندارند .

      شاگردان  مدرسه به 50 نفر میرسید ند تاسردی زمستان همه واله وحیران مانند گلّه بی چوپان،‌ نه ازمدیر خبری بود،نه مسئولی ازحال شان آگاه بود ، نه آشپزی داشتند که نان آماده کند! همه وهمه سرگرم کارها شخصی بودند یعنی ازماه دوم بهارمسئولین دنبال کاروبارخودمی رفتندوپائیزکه  کار تمام شده  دیگربرف زمین را پوشانده  وسرما کارهای شخصی را  مختل کرده   و وقت خوردن رسیده ، باید از نان مفت ، بدون زحمت که همان  بیت المال مسلمین وزکوة وسهم امام  باشد به بهانه ی  آخوند بودند ظاهرمی گشتند.

  ** هنگامی که برمی گشتند هریکی مسؤلی دل سوز،  استاد اخلاق ، مبلغی خستگی ناپزیر ومدیری با تدبیربودند وهریک پستی را عهده دار شده حدیث کُلُّکُمْ راعٍ وَ کُلُّکُمْ مُسْؤُلٌ را زمزمه می کردند ومدت های مدید  طلبه های بیچاره  بدون اشپزو بدون کمترین امکانات با سختی وتلخی سپری کرده اند این ها خبرنداشته اند،حالا این  شکم پرست ها ی بی درد، ومنصب داران نالایق ،مدیریت مکّار حالا که غذا و نان و امکانات  تهیه وآماده است برای خورند باید حضور عالمانه شان را به هم میرساندند ،واقعا هروقت مستند طبیعت را نگاه میکنم که شیری به گوزن یا آهوی حمله کرده واورا صید می نماید بعد ازچند دقیقه  لاش خورظاهرمی شوند فورا به یاداین عالمان شکم باره می افتم .    اینکه میگویند : وقت امام زمان علیه السلام بیاید سراین آخوند ها از بدن جدا می کنند که جوی خون راه  بیفتد .  قطعا (اگرصحت داشته باشد ) مصداق بارزش همین آخوند هاهستند که با  حیله  ونیرنگ دینی  ازنام آخوند و اسلام سوء استفاده نمایند وازاموال  بیت المال شکم بزرک کنند  ،درهنگام خدمت رسانی چون موش درلانه هاشان بخیزند

·        استاد بزرگوار حضرت محمد زکی حفظه الله که درصفحات قبل اشاره رفت ازتقوا وفضیلت این بزرگوار مطلب را بیان داشتم ، ولی رابطه به سرازیر شدن اینهاو خوردن بدون استحقاق از بیت المال کوتاهی از خود نشان میداد خصوصا  همین مدیر مدرسه راکه  جوانان  با استعداد و خوش ذوق  را مدت ها به حال خود شان رها کرده  و عمر گرانمایه  این ها را  تضییع نموده ، از درد وگرسنگی شاگردان بی اطلاع  حالادرفصل سر ما  اسکت را محکم تکمه کرده   وحالت عارفانه  به خود گرفته  با چهره سلمان فارسی نما اش وارد مدرسه می گردید  وهیچ کسی  از این  مسؤ ل نامسئول سؤا ل نکند که آقای سلمان فارسی  تو که عهده دار این مسولیت سنگین هستی و تا کنون کجابودی ؟!  ازا حوال واوضاع  که تاکنون سپری شده اصلا اطلاع داشتی؟!

       این مدیر قیافه ابوموسی اشعری را به خود گرفته بود با چهره بسیار دل سوزانه ، وگفتار مشفقانه که زبان حال او حکایت از این داشت که تمام  اداره و انتظامات مدرسه به  تارموی او گره خورده است  و نام اش را نیزگاهی ناصری می گذاشت وگاهی هم به  فاضلی تغییر میداد  واخرندانیستم که این اقای مدیر فاضلی هست یا ناصر ی  یا چیزی دیگر .ازبرولک هم بود  

·       برخی خصوصیات مدیر به شرح زیر بود :   

·         1 هرحرفی میزد خیال میکردکه سخن اش کلمات قصاردیگری خلق می کند، هرلحظه ازدلش حکمتی به زبانش دُرمی افشاند ! ومیگفت : آه آه عجب سخن ها میگم ولی کسی پید ا نمی شود که عمل کند . که این کارش هرروز تکرار می شد، 

       2-  همیشه دکمه ی اسکت اش رامحکم  می بست بهار، تابستان ، زمستان که خیلی غیرمعمول وخنده دار بود - حالا این کارش به من مربوط نمی شد ..

3 خیلی متعصب بود فقط سرش را مانند کبک درزیری برف کرده بود وجای دورتررانمی دید ،یعنی وسعت نظرش خیلی کوتا ،سینه اش بسیارتنگ ، سطح فکرش بسیار اندک بود و خیال می کردکه دنیا همین است که الان دردستان او است وآن طرف کوتل را خارجی واین طرف را داخلی میدانست ومدام کلمه خارجی به زبان مبارک این مدیر بود که بود .

     وخیال میکرد آنکه درکتاب ها نوشته شده  خارجی ها  !، حتما  خارج ازشیوقل را منظور دارد! ،‌ٌ  واین بیچاره ی  بی خبر شاید به خاطر استاد بزرگوار نمی توانیست اقدام کند که به قول خودش خارجی ها را  از مدرسه اخراج نمایدوازوجودخارجی ها چه زجری را تحمل کرده !! وچه بارسنگینی را بردوش داشته ! که هنگام حساب  حتما آن بارسنگین را کنارمیزان تحویل خداوند خواهد داد وازچهره سلمان گونه اش را پرده خواهند افگن !  .         

                          (  نتیجه این همه طول وتفصیل :

 خلاصه کارهای مدرسه را انجام شده به مدیرخدمت گذارتحویل دادیم و هرچه خرید بودبااورفتیم خرید کردیم و آ وردیم!  والان خیال ما برای زمستان کامل  راحت شد که  الحال همه امکانات مالی ومواد ارتزاقی  رافراهم ومهیا ساخته ایم باید ازاین بعد بدون دغدغه فکری به درس وبحث ما  مشغول گردیم ،ازاین طرف استاد بزرگ به سمت ایران رفت .

·        تاهنوز استاد به جاغوری نرسیده بود همین اقای مدیر یقین پیدا کرد که دیگر از وسط را ه باز نمی گردد در همان روز دستور صادر کرد که باید خارجی ها  مدرسه را هرچه سریع ترترک کنند  و درهمان روزهر پنچ نفر را اخراج کرد وآن هم درفصل زمستان و هوای سرد و راه های عبور ومرور بسته  وکوتل های پر از  برف  یخ بندان  .

·         ما که اصلاباورمان نمی شد که این گونه اعمال غیر انسانی ازمدیر مدرسه ی باقیافه روحانی که ازدهان نحسش همواره آیات کلام خدا ترجمه می شد وروایات اهلبیت را برای هدایت دیگران تفسیرمی کرد وچهره  سلمان گونه اش این را میرسانید که گویا  شش دانگ بهشت  به اسم اوسند خورد ه است .ولی حالا  مارا به جرم اینکه از منطقه سفیدغو نیستیم اخراج کند ! حالا ما درفصل زمستان چه کارکنیم ؟ راه مسدود وکوتل ها یخبندان  درسرزمین غربت سرگردان وحیران!   .

·          مجبور شدم نامه مفصلی که درآن نامه ، ازخدماتی که  به این مدرسه انجام داده ام بنوسم!  وهمان 10ماده فوق الذکررامفصل به کاغذ تحریر کردم وتمام مشکلات و موانع را دران کاغذ اوردم  ، ودرهمان نامه نیزشرح دادم که  توای مدیر ! درحقیقت خائن هستی ومن خدمت گذار!! . چگونه بااین خدمات درخشان وزحمات فراوان ، با کمال پروروی و غیرانسانی مارا بدون موجب دراین فصل اخراج می کنی؟.

·     وباز من متذکر شدم که ای مدیر من درشهرستان روی رفتن ندارم  فقط بگذار درهیمن زمستان بمانم وسه ماه بعد دیگر میرم درجای که تومرانبینی ومشکل من همین سه ماه است .

·               خدا ورسول وامامان و مقدسات را جلو آوردم که مارا اخراج نکن ولی این آقای سنگ دل و متعصب وجاهل قبول نکرد که نکرد ورفتم نزد او به شدت تمام اشک ریختم ، به زبان حال وقال به اومانند یک درد مند اظهارمشکل  کردم ولی او هرگز دلش  نرم نه شد ،فرضاً استادبزرگ چنین دستوری صادرکرده! حالا که ما ملتمسانه تضرع می کنیم و باقسم وشفاعت ازمقام تو خواست می کنیم که مرابگذارسه ما درس بخوانیم ! . واقعا! خلاف شرع وقتل نفس وتخریب خانه ی کعبه را که نخواسته بودیم !بی انصاف ! توعالم وراهنما هستی! پس رحمت وشفقت وانسانیتت کجا رفته ؟!بی مروت !بامردم سفارش ترحم میدهی ! حالا آن قدربی وجدان شده ای که  اشگ دیده گان دلت را نمی سوزاند ،ناله نوجوانان احساسات خفته ات را بیدارنمی سازد !!  

·              وفردی رااز مدرسه واسطه کردم و واو هم به شدت تمام خواهش وتمنا کرد ودلیل های قابل قبول ارائه نمود   وبالاخره سید مرتضوی دوست صمیمی  را فرستادم و گفته های سید نیز به دل سنک و پرقساوت او تأثیر گذارنبود ·       بادیدگان اشک بار ،  قلب پراز درد ،نگاهی پرازحسرت ، با تنفرازعالمان خشک ، بدبینی ازمسلمانی هزاربدترازکافر!  بادوستان صمیمی خداحافظی کرده برای همیشه مدرسه علمیه را ترک کردیم ! دربین دومتر برف روانه شهرستان شدیم .

ای برادر! تونیک نظر کن ، بدقت بنگر! درکشورهای به اصطلاح کفر !یک خوکی را درجنگل پیدا می کنند که بیماراست وهزینه می کنند وخوک را به بیمارستان منتقل می کنند وبعد ازدرمان اورا به جنگل بازمی گردانند .با یک نفر مسلمان آواره مهاجرچه رفتاری دارند ؟اگرغرب را ندیده ایم وغرب رفته زیاد دیده ایم !اصلا برای آوارگان مدافعانی دارند تاازحقوق شان دفاع کنند .

**یک جوان مسلمان درکشورکفرستان وارد می شود ومیگوید : پدرومادرم کشه شده اند ومن کسی را ندارم واظهارتظلم می کند!  ویک زن وشوهرکافراین جوان مسلمان را به فرزندی می گیرند ،اگررسماً فرزندی ر اقبول کنند میلیون ها دلار به نام جوان مسلمان انتقال پیدامی کندورسمافرزندشان می شود!،دیگه این زن وشوهرکافرواقعا مانند یک مادردل سوزمادرش می شود ومانند یک پدرمهربان مهربانی می کند !.حالا سوالم این است آیا این عالم دینی ! نه مدیرمدرسه سفید غورا نمی گویم !بلکه همه عالمان دینی و آنانکه زمام امورمسلمانان را بدست دارند ! بجای امام معصوم فتوی میدهند ومسندامام صادق را اشغال کرده اند میگویم !: اگرصدنفرعادل افغانستانی قرآن بدست نزد همین نائب ومناب بیایند،باقسم یک یتیمی ناتوان افغانستانیکه صددرصد والدین اش را ازدست داده بیاورند وتضرع کنند که این یتیم را به فرزندی بپزیرید !واقعاً می پزیرد ؟!تورا به خداوند قسم راستش رابگو که قبول می کنند؟!! ولی آن کافران عادی این کاررا می کنند !!

دریک جلسه ی که برخی عالمانی دینی ومردم مهاجرحضورداشتندومن این داستان را گفتم ونیزاشاره داشتم که کافران این گونه رفتاردارند وحتی برخی بزرگان مارا می گویند که چشم برزخی دارد وهرکسیرا به شکل برزخی اش می بیند وگاهی باآدمهای که به بززخ رفته اند ارتباط برقرارمی کند وگاهی با امام غائب پرسش وپاسخی دارد ،آیا این شخصیت عجیب ! یک کودکی یتیم مهاجرافغانی را به فرزندی می گیرد!؟ که واقعا دردیتیمان را فقط مانند این بزرگان می توانند درک کنند واز فضیلت یتیم داری کاملاآگاه اند ! سفارشات شرع ودین را  آنها به مردم می رسانند !!پس نتیجه را بیان کردم ! 

برای عالمان دینی خیلی دشوار آمد وبدون اینکه عاقلانه پاسخ بگویند ،عصبانی شدند وبجای اینکه حرمت ومنزلت را  نگهدارند،نامناسب گفتند!!

 


خاطرات تلخی سفید غو ورس4 +استاد محمدزکی ورسی+شیوقل ورس + مدرسه ش

·  

         عیدنوروزدرشارستان: 

 

 

                                 درعید نوروز آمدم به شهرستان خانه پدرم وازدیدن خانواده بسیار شادمان شدم وهردرد ورنج که  کشیده بودم ازدیدن آن ها تاحدودی مرتفع شد   درکنار خانواده همه چیزبرایم شیرین بود اگرچه فقر وبی چیزی آن ها، مرا به شدت رنج میداد ولی چاره ی  نبود و پدروخانواده به همان زندگی راضی بودند وپدرم  فقط همیشه دعا می کردکه سلامتی وایمان را خدایا ازمانگیر! وخداوند شاید دعای پدررا مورد اجابت قرار داده بود وسلامتی الحمد لله همواره درخانه ی پدرم بود  ولی ازمال دنیا به قدر حفظ السلامت بود وامّا خانواده همه درکنار هم به صمیمانه ترین زندگی سپری می کردند ومن هم از این گونه مهربانی درخانواده ام لذت می بردم و شاد ومسرور بودم .

            دوباره به سویی سفیدغوورس :


 ·                اندک اندک  مدتی که استاد بزرک به ما  رخصت داده بود به پایان می رسید ومن خودم رابه رفتن به سفرآماده  می کردم ، ازشهرستان  به سوی سفید غو درروز معین حرکت کردم ومادرم  مسافت طولانی را مرا همراهی کرد وباابرازلطف ومحبت ازهم حافظی کردم، به همان روی تپه (بلندی ) نشست ومن هم به دعای مادررهسپار گردیدم  هرچه امدم دنبالم نگاه می کردم ومی دیدم که مادر تاکنون درهمان جای اول روی تپه نشسته است تااینکه فاصله زیاد تر شد و مادردیگر ازنظر م ناپدید گشت.

·             ومن شب به راباط آمدم و درخانه ی یک نفر درنیقول رباط مهمان شدم و شب بسیار احترام و خدمت بیش از شأن من انجام داد،  فردا به سفرم ادامه دادم که این بار  نیز از را هی جیرولیگان درخانه ی رفیق صمیمی ام اقای سید عوض علی مرتضوی که قبلا به پدر بزرگوارش وعده داده بودم ،رفتم .  دوست عزیزم  والدین گرامی ایشان و برادران وخانواده اش همه از الطاف باصفای شان به  این ناتوان دریغ نکردند ومن هم صمیمانه تاکنون به آنها ارادت فراوان دارم،چراکه خالصانه ترین اظهارمحبت و پاکترین مهروزی را به عمل آوردند ،چرا رفتارشان صادقانه نباشد که آنها سادات پاک ازنسل خاتم رسولان اند وباید عبادت شان بوی فاطمه ،اخلاق شان نشانه ی ختم مرتبت را داشته باشد ونیزاشتهاری به سیادت وادارکننده ی خوبی ها است مثلا کلمه سید یعنی بزرگ وبزرگوار! وقت همین لفط به شخصی استعمال می شود خودبخود باعث می شود که آدم از لهو ولغو وبیهودگی خودداری نماید ،که به مرورملکه می گردد ،سادات بزرگوار! ازاین خودنگهداری برخورداراند ،اگرچند، استعمال این لفظ برای سادات برکاتی داردولی برآدمهای که افق دیدگاهی شان کوتاه است زیان های ببارمی آورد مثلا یهودیان دراصل همان بردگان فرعون هستند که بارهای فرعونیان را می کشیدند ،حضرت موسی علیه السلام با تلاش های مستمر،بردگان را نجات داد ،کم کم خودخواهی ،خودبرتربینی آنان را فراگرفت که گاهی گفتند ما عزیزان خداهستیم وبهشت برای ما ساخته شده اگرکسی به بهشت برود بطفیل ما خواهد رفت و.. یا مانند ایرانیان که خیال می کنند نجات آریا بهتراند و ما الگوی عالم هستیم و..

·          بعداز آن به سوی مدرسه حرکت کردم  واین بار از را هی (پشندور) که درمسیر راهی من قرار داشت عبور کردم وباچندین نفرا از علمای ان مکان دیدار کردم که از جمله اقای امینی سرپچندور و قاسم واعظی و دوست صمیمی ام اقای شیخ صفر رضای و صادقی اوجه بچندور و نان وای مدرسه اقای محمد علی  که انوقت درخانه خود بودند و بعد از دیدار شخصیت های پچندور به سوی مقصد حرکت کردم که به محض ورد به مدرسه دوستان عزیز مدرسه  که از ان جمله اقای زاهدی پای نوو علامه فاضل ایک و حلیمی دیوان واقای قاسم مبارز و جواد دانش و عالمی زاده ومحمدی ورضای للج ونوری ایک و فصیحی بهسود و اقای اصغری غلو و دوست غزیزم اقای محمد امین وثوقی ومحمدجان رضوانی کوچوکک و خیلی از دوستان دیگردرمدرسه بودند که از دیدن شان به شدت مسرور شدم .

                خروج سید مدیرازمدرسه سفیدغو:

·              دوستان اولین  سخن که به من به عنوان شادیانه  بیان کردند این بود که اقا سید! از مدیریت و معلمی مدرسه خلع  شده وعلت برکناری این بود که از بیت المال بیشتر از مقدار مقرر برداشت کرده اکنون که پای حساب وکتاب رسیده کم اورده لذا اورا از مسؤلیت برکنار ساخته وباری کمرشکن بدهی روی دوشش افتاده ،  این سخن تااندازه مسرّت بخش بود ولی دوچیزباعث شد که اظهاری شادی نداشته باشم ،اول اینکه سید درحق من جفا کرده بود ولی کارنامه های قابل تقدیرداشت یعنی جلوه های تابانی داشت که سیاهی را اندکی می نمودمثلا آدم فعال، پرتلاش ،زحمت کش و مقرراتی بود که همه کارش تحت برنامه انجام میشد  که خودش برای خودنیز برنامه دقیق تنظیم کرده بودکه طبق برنامه ی تنظیم شده کارهارا  شروع وبه انجام می رسانید اززیرکارشانه خاله خالی نمی کرد وهیچ مدیری به اندازه اودرآن مدرسه فعالیت نکرد.  دوم اینکه : سید!  آدم عیال مند بود زن ، بچه ، پدرومادرپیرو.. خوراک وپوشاک لازم داشتند  وسید یک نفره  درآن سرزمین فقر،فلاکت ، بدبختی همه چیزرا باید  تأمین می کرد وخروج سید به نفعش تمام شد زیرا با آن فعالیت وتلاش مداوم که اوداشت قطعاً هرجا موفقیت را با خود همراداشت ، وسید به ایران رفت ودرمرغ داری بهشتی کرج با پشت کاروصداقت سرپرستی اش را به عهده گرفت وبه اندکترین زمان هم پول مدرسه را داد وهم به حج مشرف شد وهم خانه خرید وهم ثروتی معمولی بدست آورد وهم تجدید فراش کردوهم به خانه وفرزندانش را به خوبی سروسامان بخشید .

·           به هرحال چند روز ازرفتن اقاسید نگذشته بودهمه مسؤلین مدرسه دردومین ماهی سال آنجا را ترک گفتند فقط شاگردان باقی ماندند ازاین طرف  مدرسه کاری فراوان داشت هرسال برای مدرسه یک دهقان می گرفت ولی امسال از دهقان خبری نبود ومابا برخی شاگردان مدرسه تمام ناوورها   (حوض بزرگ ) که به چهارپنج عدد می رسید وهرروز هم باران سیل آسا می امد و سیلاب همان ناوور (حوض بزرک ) هارا  پراز گل ولای میکرد وما هم دست به دست هم داده هرروزعرق ریزان با بیل وکلنگ گِل هارا  بیرون ، راه های آب را صاف ، کناردرختان را گود، جوی هارا  تعمیرومزارع را سروسامان میدادیم .که خیلی پرزحمت بود که گاهی ازاول صبح تانزدیک غروب به این مهم می پرداختیم ، به عبارتی ، آن سال را درعمرم برای خودم سال خدمت نام گذاشته ام .

·               سال خدمت گذاری من :

·                1—   مانند یک کشاورززحمت کش، تمام باغات و یُنجه وکشت وزراعت مدرسه را به صورت صحیح آب یاری کردم که اگرکسی برای این کار مهم استخدام می شد باید ازطرف مدرسه  حتما خرج وخوراک یک ساله ی اوو خانواده اش تأمین می گشت زیرا کاری خسته کننده و مدائم ونفس گیری بود  .

·               2-- شاگردان  مدرسه حدود چهل یا پنجا نفربودند که بارفتن  همه مسؤلین ومدرس بلاتکلیف ماندند ، مدتّی سرگردان وحیران بودند ، به فرمان استاد معظم  به تدریس شروع کردم که بحمد الله ومنّه این مسئولیت به خوبی وشائستگی ایفا گردید وهمه ی دوستان ازتدریس راضی وهیچ گونه گله شکایتی نداشتند .

·                3--   هیزوم مدرسه را مردم شریف شیوقل تآمین می کردند ولی باید  یک نفردرتمام مناطق به عنوان مأمورمدرسه می رفت وبه مردم اعلان جمع آوری هیزوم را  میرسانید ،  تشویق وترغیب  میکرد،  که مردم  هیزوم را به مدرسه بیاورند، هرروزصبح زود خانه به خانه وقریه به قریه وبا روبروشدن با انسانهای مختلف وراضی کردن آنان خسته کننده است که هم جرئت می خواهد وهم صبروحوصله .

·           که به دستور استاد بزرگوار من  مانند یک سرباز به تمام مناطق (برولک وخلچک و کنگ ،کسک ،دیوان ، ارکه بلند و اسپیتان ،سیاه قول وجیجو ،قولک ،نیقول ، رزک ،پیتاب قول وپایین اب و تسور ، ایک ، پشندورک و...به صورت سربازپیام را اعلان می کردم  وبعد از اعلام فورابه مدرسه برگشته  ومردمی  که هیزوم می اوردند به آن ها برگه رسید میدادم که اینکاری  پرزحمت را بدون هیچ گونه حق وحقوقی انجام می شد . که همه این اموربه دستور استاد بزرگوار اقای محمد زکی حفظه الله انجام می شد  .

·              4— به صورت مأمورزکوة به همه ی  دهکده ها وقریه ها میرفتم وبه مردم اعلان پرداخت  زکوة میدادم و خود زود تربه مدرسه آمده از آنان تحویل می گرفتم . که استاد سفارش می کرد درتحویل گندم واحسان مردم حتماً اخلاق نیکو ورفتار دینی را بدرستی رعایت کنید. واقعاً توصیه استاد بزرگوارجالب ونیکو بود زیرا مردم معتقد وشریف هنگام باری سنگین ازگندم را ازاصل مال جدا کرده که گاهی روی گُرده خود وگاهی بارالاغش کرده ازراهای دوربه مامی رساندند حدّاقل اعتقاد آنان را  با بدرفتاری وبدخلقی مان سلب نکنیم ، واین مردم شریف اعتقاد داشتند که این مدرسه کارخانه ی آدم سازی است  واین اموال برای شاگردان امام زمان به مصرف می رسد .

·             5  درمناطق سفید غو (شیوقل ) دردوّمین ماهی سال کارها شروع می شود ، با ورود شروع کارمدیرمحترم ، مدرسه را ترک می کرد وبه کارها ازقبیل : زراعت ، بنّایی ، علف ، وکشاورزی مشغول می شد زیرا دراین مناطق زمستان سرد وبرف گیروکارها کاملا تعطیل است وحالا درماهی ثوربرها آب گشته وسرما جای خود را به گرما می سپارد ومردم ازهرسویی برای کاررهسپارمی شود ومدیرمدرسه ما نیزجزئی این مردم است که باید دنبال کاروبارومزرعه و جمع آوری هزوم وعلف برودوتا فصل زمستان برگشت وی ممتنع خواهد بود  وحدود پنجا نفرجوان بدون مدیریت وانتظامات سردرگم وعاطل وباطل قرارمی گردواین مسؤلیت سنگین با فرمان غیرمستقیم استاد به من سپرده شد .

·             6  انبارغذا وروغن ومصارف طلاب را نیزمدیر به من سپرده بودندکه باید  به شکل مناسب آن را مهیا کرده ، توزیع می کردم   .

·             7   دِیرُو کردن ینچه وگندوم ومزارع  مدرسه را وقت می دیدیم که کسی نیست وهمه دارد ضائع می شود وبه بیت المال خسارت وارد می شود به خود لازم میدیدیم  که آن ها را نیز انجام بدهیم که این امر به شدت دشوار بود .

·            8    گاهی کارهای شخصی مدیر سخت می شد که نیازی به کمک نیازداشت وبه فرمانش به  یاری اوشتافته وبه جمع آوری غیغان ، کمی ، وعلف ها اورا یاری میکردیم .

·            9— گاهی نان وای مدرسه قهرمی کرد  باید به دنبال ان میرفتم که با  عذر وزاری اورا قانع می کردم که به سرکارش باز گردد  .

·         10  مسؤلیت کتاب خانه نیز بامن بود که باید درمنطقه که کتاب چه قدر ارزش مند هست  تمام جوانب کار کتاب خانه رعایت کرده و کتاب را به شکل امانی  به شاگردان خوبی ان مدرسه  می دادم و به صورت صحیح به کتب خانه با ز می گرداندم .

    خارجی ها باید بروند :

·                   حالا بادرنظر گرفتن این چند مورد (شاید به نظر برسد که چرااز خود تعریف وتمجید می کنم ؟ ودارم همه چیزرا برخ می کشم ؟!!  اما  بابیان این امور  میخواهم مطلبی رابگویم ) وان اینکه :  ما سه نفرازشهرستان شاگردبودیم و دونفردیگرهم از بهسود ، با این اوصاف ،  نام ما پنچ نفردراین مدرسه خارجی بود اگربرمی خواستیم خارجی!  واگرمی نشستیم خارجی!  ، اگرسخن می گفتیم خارجی! اگرکاری انجام میدادیم خارجی !! واگراحیانا درامری رأی گیری می شد ، مدیراعلام می کرد : خارجی ها حق نظرورأی را ندارند !

·          این مطلب نه یک بار ودوبار بلکه صدبار تکرارالمکررات بود ، به عبارت ها ی گونا گون  والفاظ مختلف خارجی خوانده می شدیم ، وهرروزمدیرآمارمی داد که آمارشاگردان ما به این قدربرسد خارجی ها را بیرون می اندازیم وگاهی به برخی دوستان سفارش می کردکه ازاقوام تان بیاورید تا خارجی ها اخراج کنیم . ( حالا این مطلب ادامه دارد )


مدرسه سفید غو ورس3 + مدرسه استادزکی + مدیرمدرسه شیوقل +اسپی غو

 

               مدرسه سفید غو ورس 2:

    ·     وارد مدرسه سفید غو شدم ، بسیارخوش حال بودم ازاینکه:باآن سن وسال کم ،رنج های متوالی ،سختیها وغربت ها دوباره آبرومندانه شامل این مدرسه شده ام ،گرچه دوری ،تنهای ،منطقه نا آشنا،آدمهای نامأنوس همه سخت بودند ،بویژه اینکه :(مارگزیده از طناب رنگی هم می ترسد.) همیشه ترسان بودم وازهرچیزی وهرکسی وحشت داشتم ،وقت آفرینش! خلقتم را  باگِل ترس سرشته است!  گویا گرفتاری ووحشت جزئی تقدیری است که درزندگی من مخلوط گشته وجدا شدن ازآن حتما بامرگ میسراست ، هنوزکه دارم این خاطره را می نویسم ،سایه ی ترس گریبان مرا رهانکرده ،مانند همزاد بامن همسفراست .

      شاگردان ممتازمدرسه سفید غو:

·                                درمدرسه ی  دل نواز سفید غو 6نفر درس بالاتر داشتیم که زبده ترین و ماهرترین محسوب می شدند ،من از مباحثات، همدرسی ،همدمی آنان داشتم بهره مند می شدم ،مانند جوانی که ازاعتیادش دست کشیده باید خودرا سرگرم نگهدارد ،تا یادآوری متروک اورا آزارنرساند ،من نیزآنچه ارکان وجودم را تسخیرکرده بود رها کرده حالابا این همدرسان سرگرم و همنواگشته ام . که  بزودی ابری سیاهی روی فروغ این نعمت  را پوشانید و جلوه ی نعمت حق با وسوسه شیطانی دوباره مأیوسم کرد که شرح آن بدین گونه واقع شد:  :

         روزی سیدی مسلحی با ریش مناسب ، چهره نیکو ، چشمان درشت ، دستان نرم وحالت مهربان  که خود را مدیر خارجه مدرسه معرفی  می کرد وارد شد که گفته اش نیزدرست بود و او این منصب رادارا بود  .

·          سید ! منصب فوق را  کافی نمی دید وکرسی استادی را نیزتوقع داشت  ولی مانع سختی هدف را  مسدود ساخته بود، آن معزل وجود ما شش نفردراین مدرسه بود   زیرا قدرت علمی سید  کفاف تدریس  مارا نداشت بلکه توان علمی او همان دروس ابتدای بود  ، حالا به قول معروف مقتضی موجود است و کرسی استاد شدن مهیا پس  چاره برای دفع مانع  چیست ؟

·          زیرا اخراج شش نفر شاگرد ممتاز بدون موجب کاررا مشکل ترمی ساخت  چون به فرمان استاد بزرک یعنی استاد محمد زکی جفظه الله این افراد شامل مدرسه شده بودند و حضرت استاد دررأس امور نظارت داشت واجازه نمیداد که هرکه برای خود برنامه ی طرح کند! ودیواری بالا ببرد! لذ ا سید  نقشه ی دست وپا کرد که معجونی بریزد تا این شش نفر خود به خود مدرسه را ترک کنند ، بدون اینکه نشان داده شود که پای اودرماجرا است .

  سیّدی مدیرواستاد:

·            سید!  جهان دیده وبا تجربه حتِّی  برخی ممالک را گشته بود وکتاب روحیات ما را خوانده بود ومیدانیست  شوق وعلاقه ی ایران سینه های آنهارا می آزارد لذا ازاین اهرم  روحی استفاده کرد با  زبان نرم وگرم ،مرتّب تک تک مارا   تشویق به سفر ایران می کرد که پاره ازگفته های اوازذهن ام محو نگردیده این بود :(( شما عجب استعداد دارید واین استعداد دراین مدرسه ضائع می شود ، شما هرچه زود ترخودی تان را به ایران برسانید ،آن جا مدرسه های هستند  که گویا برای شما  ساخته شده اند و فلانی رفت الان درایران دارای مقام علمی و شهریه کذای است و برای خود اکنون شخصیتی شده است وفلانی رفت به ایران درحال که خرج سفرش را نداشت ولی اکنون به مراتب علمی بالای دست یا فته است و......))

·              این گفته های فریبنده اوتأثیرقطعی داشت ،جوانان کم سن وسال واذهان بی غش وغلّ ،برای مکروفریب مهیابود ،  کم کم دوستان را آماده ی سفربه ایران کردواما من ازآن میان استثنا بودم زیرا :جرئت امدن به ایران را نداشتم و از طرفی فقروتنگ دستی این اجازه را به من نمی داد.اصلا چنین مسافرتی برای من امکان نداشت وفکرش را هم نمی کردم ولی اگردوستان نازنین می رفتند،تنهابودم غریب تر می گشتم ،مانند کسی بیماراست ودردمی کشد که ناگهان می افتد دستش هم می شکند ،من دردکشیده ورنج دیده بودم والان داشت بردردم اضافه می شد! چه می کردم ؟ وچه می توانستم ؟! درحالیکه خوددرپرتگاهی سقوط قرارداشتم ،دوباره چهره  ی ترس ووحشت را میدیدم داشت به من نزدیک می شد !   

·               آن پنج نفررفقای من به حرف های این سید گوش داد ند  به سمت ایران حرکت کردند ومن ماندم تنها ، نه همدرسی داشتم که بخوانیم ! ونه دوستی دارم همدردم باشد ،دردیارغربت ،بی مونس وبی کس! شاید شما فکرکنید که آن اندازه که من از غربت می نالم غریب نبوده ام !؟ بله اگر الان با این سن وسال رفته ،با آفتاب عُمری نزدیک غروب ،رجعتی رخ دهد همان مکان خاطره وزمان گذشته میسرشود دیگرغربتی ندارم ولی آن وقت نه سن وسال اقتضای وسعت نظررا میداد ونه رنج های سرنوشت به این اندازه ازمن گذشته بود.

نقشه های سید :

·        سید از اینکه نتوانیست مراازسری راهی خود بردارد به توطئه های دیگر تمسک جست که عبارت بود از :

   1-  درمدرسه  مجمع علما بود به نام ( شورای روحانیت) سید به  شورای روحانیت گفته بود که این شاگرد  تازه  وارد  بارها  گفته که من خودم مدیر مدرسه هستم  ، دیگرنیازی به مدیر ومسؤل نیست ، نیزحرف های می گوید که باعث تخریب روحی دیگران  می شود ، اوقطعا  بدرد ما نمی خورد و5نفر که به سوی ایران رفته باعث وبانی اش این است .

     2 - درسخنرانی ها علناً  به من توهین می کرد ومیگفت این (من) برنامه علی  رازیرپای مالیده ولگد کوپ کرده است .

      3-  شهرستان را تعریف کردم که پای پیاده دوروزه راه است هوای منطقه که کاملا شکل زمستانی  به خود گرفته بود نمی توانیستم از این مسافت دور باخودم رخت خواب بردارم ببرم ویکی از دوستان من که به سوی ایران رفت وقت رفتن رخت خواب کهنه ی داشت و اورا به من هدیه داد وگفت که این رخت خواب مال تو باشد یک صندوق چوبی هم داشت اورا برای اینکه لباس هایم را  دران قرار دهم نیز به من داده بودو این بخشش درحضور برخی شاگردان صورت گرفت ولی یک روز که بیرون مدرسه بودم وقت آمدم دیدم که یک دو عدد لباس کهنه که  داشتم درخاک روبه انداخته و صندوق شخصی را برای لیوان های مدرسه قرار داده  هنگام که یکی از شاگردان اعتراض کرده بود واودرجواب گفته بود که : از خانه بابایش نیاورده است.نه تنها صندوق را گرفت بلکه رخت خواب که دوستم به من داده بود آن را برای خود برداشت ،درحالیکه اومی توانست ازرختخواب مدرست استفاده کند وهمه دراختیارش قرارداشت ولی عمدا وعنادا چنین رفتارمی کرد، درزمستان که سرما تامغزاستخوان نفوذمی کردازسرما مانندبزمی لرزیدم ولی سید تماشا می کردولی رحم وعطوفت اش برانگیخته نمی شد .

     4 – برخی دوستان کوچک را دستورداده بود که مرا اذیت کنند ،دلهای پاک وقلبهای ساده وبی کینه ی را با وساوس مکدرمی ساخت،

     5  خلاصه من چاره جزء صبر وحوصله نداشتم  ودیگرکاری ازمن برنمی آمد ، چون ازیک طرف برف های سنگین کوتل هارا پوشانده بود واز طرف دیگر روی باز گشت به سوی شهرستان را نداشتم .گویا زمین دربرابرم تنگ و آسمان رحمت خود را دریغ کرده ، تمام خوبی ها به من پشت کرده .  فقط درسی که مدیر داخله می گفت رفیق من بود ومطالعه آن هم کلام من ، نگاهی به آن دوست باصفای من ، میخواندم ،میخواندم  ومیخواندم.

            زمستان سخت درسفید غو :

·       وسید که بامن لج کرده بود به درس خواندن من هم حسادت می ورزید حتی بانگاهی خود هم گویا به من جسارت روا می داشت ، یعنی  کلامش زهرآگین بود ونگاهش تیرسوزان و رفتاش خنجربران بود.

·      زمستان به کندی وسختی می گذشت ومن مشغول درس و بحث خودم بودم فقط یار ویاورمن خدا بود ودرس!  ولی خدای سید!  شاهداست که همان بدی های او خیلی چیزها  به من یاد داد وهرروز به خدا مناجات داشتم و دعا های که تاکنون ندیده بودم مدام قرائت می کردم و تکبر وغرور که داشتم  درهمان مدرسه به قدر زیادی ریخت وغیبت ودروغ هرگز  به زبان نراندم و قران زیاد تلاوت می کردم ومطالعه وکتاب تمام هستی مراتشکیل میداد .

·        گاهی بلاها هرسوی هجوم میاورد وشاید درهربلایی حکمت نهفته باشد ورحمتی را دنبال داشته باشد وحالا که سید بزرگوارراهی بدی را پیش گرفته که دنیا را تیره وتارساخته کافی نبود که یکی دوتا میخکی نیزروی پای من  به وجودآمده بود   که شاید از تنگ بودن کفش ام بودیا شایدبلایی آسمانی ! که  روبروز درپای چپم زیاد میشد  من هم ناچار باتیغ تیز آن میخک ها را تراش می کردم  که مانند درخت ریشه دوانده بود ووقت تراشیدن خون ازان میخک ها سرازیر می شد که  از این ناحیه هم دراذار واذیت بودم .

            حسینیه دیوو:

  ازهرسوی بلاهای مختلف مرادربرگرفته  ، زمستان به سوی بهار نزدیک می شد  نیمه شعبان روزتولد حضرت اما م زمان علیه السلام چند روز ماند ه به عید نوروز می امد .

·          یک منطقه ی  بود به نام ( دیوان ) یادیوو که مردم خوبی ان جاه حسینیه ی را تازه تأسیس کرده بودند و خواستند که درنیمه شعبان آن راافتتاح نمایند و مردم  وعلما وشخیصت های علمی  دعوت شده  بودند به ویژه اقای شیخ ابراهیم خلیلی ایک که تازه ازایران به عنوان هیئت  به همان منطقه رفته بود وایشان نیزبرای سخنران جلسه تعیین شده بود .

·       از انجمله شاگردان مدرسه ی  نیزجزء مدعویین بودند و سرود های رابطه به امام زمان علیه السلام آماده کرده بودیم ولی میخک تمام یک پایم راپوشانده بود ورفتن به آن جا برای من دشوارمیرسید  زیرا قریه (دیوان ) تقریبا درزمستان سرد چهارساعت مسافت داشت لذا من فکرکردم که دراین مسافت طولانی با این پای میخک دار چگونه بروم تا  درذهنم امد که به خاطر حضرت امام زامان  میروم شاید به جهت تولد ش آن حضرت مرا شفاداد.

·           صبح زود حرکت آغاز شد ، اقاسید گفت:   تو نباید بروی زیرا ما به سرعت می رویم وتو بااین پایت که تمی توانی مانند ما حرکت کنی ولی من تصمیم راگرفته بودم  که به جهت شفای پایم میروم لذا از اقاسید خواهش کردم مراهمراه  خودشان  ببرند  ومن می توانم بروم .

·        راه افتادیم واول خیلی درد پایم شدید بود ولی کم کم گرم شد و دردش هم ساکت گشت مانند بقیه راه میرفتم تااینکه نزدیک ظهر به ان جارسیدیم ومردمی که درجوار ان حسینیه بودند ازما  خوب  پزیرای به عمل اوردند وماهم خستگی مان مرتفع گردید .

·       وشب داخل همان حسینیه تازه تأسیس ماندیم  حسینیه  زیبا درست شده بود ومردم به جهت علاقه ی که به امام حسین علیه السلام داشتند زحماتی زیادی درهمان حسینیه کشیده بودند زیرامردم آن جا شدیدا به خاندان عصمت وطهارت مخصوصا به سالارشهیدان حضرت امام حسین علیه السلام ارادت ومحبت  دارند.

·           تااینکه برنامه آغاز شد وشاگردان مدرسه  به طریق نیکویی  برنامه اجراء کردند وبعد سخنان جذاب اقای استاد خلیلی ایک درهمان حسینیه که رابطه به امام زمان علیه السلام ایراد کردو مجلس را منقلب ساخت وبسیار سازنده بود که هنوز همان سخنرانی در ذهن من باقی مانده است  ،جمعیتی که  برای جشن شرکت کرده بودند از این سخنرانی لذت بردند و مجلس خاتمه یافت وما هم بلافاصله به سمت مدرسه راه افتادیم و هوا قدری گرم بود یعنی سرما شدید نبود .

             شفایی بیماری :

·         نزدیک غروب  بود که به مدرسه رسیدیم  پاهایم کاملا خیس شده بود وقت جوراب ام رادراوردم به خداقسم!  دیدم که پایم مثل آجرهای که  سراخ سراخ است تمام آن  میخک ها بیرون امده و هیج دردی وخونی وجود ندارد ، این بود که غربت ، تنهای ، رنج ، بی کسی ودرد بلاخره نتیجه داد ومیخک ها لعنتی بدون عمل جرّاحی خودبخود بیرون افتاد وازاین درد کامل شفایافتم ، مدتی پایم به همان حالت سراخ سراخ  بود کم کم گوشت همان سراخ هارا پرکرد ودرد رنج پا دیگرپایان پزیرفت.

·            عید نورزنیزچند روزی بیشترنمانده بود وراه های مواصلاتی باز شده بود ومردم ازکوتل ها و راهای صعب العبور رفت امد میکردند و که استاد بزرک دستور داد که به مدت مثلا ده یا  15 روز مدرسه تعطیل است وشاگردان میتوانند به خانه ها شان  بروند!